tag:blogger.com,1999:blog-72377852024-02-19T08:46:59.172-05:00یادداشتهای نویدسلامnavidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.comBlogger607125tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-78470212947816593712017-08-20T21:54:00.000-04:002017-08-20T21:54:01.728-04:00جوان بودیم و خام!امروز بعد از شاید 4 سال یک سری زدم به این جا. حس نوستالژیک خاصی بود. توی این چهارسال بیشتر در مورد الینا نوشته ام و نوشته ها رو به جای بلاگ توی صفحه فیس بوکم گذاشتم. این جوری یک کم خصوصی تر شد و عادت نوشتن هم از بین نرفت. در مورد این جا، اما، راستش از بعضی از نوشته های قدیمی که این جا هستند هنوز خوشم میاد ولی از بعضی هاشون نه و گاهی<br /> فکر می کنم خجالت آورند! شاید دلیل اصلی اش این باشه که گاهی زود قضاوت کردم و یا در طول زمان چیزهای جدیدی یاد گرفتم یا عوض شده ام. بعضی از لغت هایی که اون موقع ها استفاده کردم رو اصلا الان استفاده نمی کنم و بعضی حرف ها و نظرها رو اصلن. به هرحال این ها رو به عنوان یک سری یادداشت سرسری نگاه کنید، که کلی حرف های اشتباه هم دارد و جدی شان نگیرید و اگر چیزی گفتم که بهتون برمی خوره به دل نگیرید... جوان بودیم و خام!navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-61373628210209561052013-09-06T21:55:00.002-04:002013-09-06T21:55:52.797-04:00تموم شدنیکی از اولین مفهومهایی که اِلینا یاد گرفت مفهومِ «تموم شدن» بود. خیلی هم تصادفی این اتفاق افتاد. چند وقتی بود که یک صدایی در می آورد از خودش شبیهِ حرف ت با فتحه ممتد و کشیده: «تَـــــ». در همون لحظه نگاهش هم ممتد، آرام، و بدون لبخند میشد. گویا خبری میداد. چند باری بود که این کار رو میکرد که بالاخره نیوشا فهمید این کارش رو زمانی انجام میده که ما براش کتاب میخونیم و دقیقا در آخرین صفحههای هر کتاب. منظورش از «تَـــــ» ممتد و کشیده بیان خبری «تموم شد» بود. یعنی این کتاب تموم شد؛ همون حرفی که ناخودآگاه همیشه ما در انتهای هر کتاب و در حین زمین گذاشتنشون گفته بودیم و خودمون هم بهش توجه نکرده بودیم.
بله از کل کتاب و داستانشون همین «تَـــــ» انتهایی رو یادگرفته بود و فهمیده بود که همه کتابها در این «تَـــــ» مشترکند! الینا فهمیده بود که این کتابها «تَـــــ»موم میشند، و کاریش هم نمیشه کرد... «تَـــــ»موم شدن، یک واقعیت حتمی و جبری بود... این بود که ممتد، کشیده، و کمی غمگین تَـموم شدن کتابها رو خبر میداد.
خلاصه، بعد از این کشف، ما هم به عنوان یک پدر و مادر فداکار، نهایت استفاده رو کردیم! و موضوع رو بسط دادیم. خوب هرچیزی بالاخره «تَـــــ»موم میشه دیگه!... مثلا حالا شب که وقت خوابشه، نیوشا الینا رو میبره دم پنجره و میگه «ببین روز تموم شد!» الینا نگاه میکنه، فکر میکنه و بعد تصدیق میکنه: «تَـــــ»! به صورت ممتد، کشیده و کمی غمگین. و کم کم آماده میشه که بخوابه! خوب میدونه که تموم شدن روز دست ما نیست که؛ از همون واقعیتهای جبری و محتومه، مثل کتابی که تموم میشه... [اون روز از نیوشا پرسیدم خوب، گیرم با خواب شب این کار رو کردی، با خواب ظهر بچه چه میکنی؟ گفت، ساده است، به الینا میگم صبح تموم شده، پس وقت خوابه!]. یا جدیدن هم که میخواییم مسوولیت تولید شیر رو از خودمون سلب و به جامعه محترم گاوها بسپاریم، کمی که شیرمادر میخوره با دردمندی بهش میگیم «الینا، شیر «تَ»موم شد!». نگاه میکنه؛ یک «تَ» ممتد و کشیده میگه و با واقعیت (که همانا چیزی است که ما دوست داریم!) کنار میآد.navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-24108783960188230592013-09-04T13:52:00.002-04:002013-09-04T13:52:30.786-04:001- این 170 نفر نماینده مجلس که بیانیه دادند که حاضرند برای سوریه جانفشانی کنند: لطفا زودتر بکنند. هزینه حمل و نقلشون رو هم مردم تقبل میکنند.<br />
<br />2- این فرانسه و نمایندگان مجلس آمریکا و روزنامهنگاراشون که هی میگند ما با حمله به سوریه پیام روشنی به ایران میدهیم؛ کلا در مورد حکومت ایران و کانسِپتِ "پیام" چی فکر میکنند؟<br />
<br />3- اینهایی که در مورد 2 اشاره کردم، برادران دینی اونهایی هستند که میرند راهپیمایی روز قدس تا پیام روشنی به کشورهای متخاصم آمریکایی و اروپایی، به خصوص اسرائیل(!) بدند.<br />
<br />4- این رفتار اوباما که اول میگه باید حمله کنیم، ولی باید قبلش نظر مجلس رو بپرسیم، رو میدونید تنها با چه تئوریای میشه توضیح داد؟ تئوریِ "مردم سالاریِ دینی".<br />
<br />5- این هاشمی رفسنجانی هم که هرچی سنش بیشتر شد من احترامم بهش بیشتر شد. دلیلش شاید این باشه که اون با زیاد شدن سناش رفتارش عوض شد. یا با توجه این که هرچی سن اون بالا میره، سن من هم بالا میره (به طرز عجیبی به یک میزان بالا میره!)، من با زیاد شدن سنم معیارهام عوض شد؟ <br />
<br />navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-17423786623625352672013-08-28T22:26:00.000-04:002013-08-28T22:26:04.810-04:00هاپوبیرونِ رستوران/نانواییِ پَــنِــرا نشستیم؛ هوای خوب و باد ملایم؛ البته داخل مغازه هم جا نبود، مجبور شدیم بیرون بشینیم! میز کناری، خانوم و آقای مسنی نشستهاند با یک سگ پشمالوی کوچولو. الینا برمیگرده و هاپو رو میبینه. با هیجان میگه: بـَـــع بـَــــع! بهش میگم نه عزیزم؛ این هم هـــاپ هاپه. نگام میکنه، تو این مایهها که فکر کرده متوجه منظورش نشدم، با دستاش اشاره میکنه به هاپوشون و تکرار میکنه بــــع بـــــع!... خانوم صاحب سگ متوجه ما شده. الینا رو بقل میکنم و دو قدم نزدیکتر میرم... شروع به حرف زدن میکنیم. من که از الینا میگم، اون هم از سگاش میگه! با خودم میگم آخه بیانصاف، دست کم فرق بچه من با هاپوی شما اینه که هاپوی شما پدرسگه! ولی پدر بچه من پیاچدی داره!.. حالا دیگه الینا هم از موقعیت استفاده کرده و اون قدر خم شده که دستاش نزدیک هاپوی پشمالو رسیده. دستم رو دراز میکنم و خودم هاپو رو ناز میکنم تا ایشالّا الینا بیخیال شه. ولی بیخیال نمیشه. دستاش رو با احتیاط به پشت هاپو میمالم. هاپو زبونش رو میاره که دستمون رو لیس بزنه که من با یک جاخالی حرفهای دستمون رو از جلوی زبوناش میدزدم. خدافظی میکنیم. به بهانه برگردوندن ظرفها میریم داخل مغازه و داخل دستشویی و دستهامون رو میشوریم. خشک میکنیم تا بیرون رفتنی، خانومِ صاحبِ هاپو که ما رو دید نفهمه. میبینیمش؛ میگیم بای بای. خانوم میگه که بچهات یکی دو سال دیگه ازت سگ خواهد خواست!.. لبخند میزنم...navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-58364765816737503292013-08-25T23:08:00.003-04:002013-08-25T23:08:33.367-04:00لیگ امسال<div class="uiStreamMessage userContentWrapper" data-ft="{"type":1,"tn":"K"}">
<span style="font-family: inherit;"><span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"><span class="messageBody" data-ft="{"type":3}"><span class="userContent"><span dir="rtl">خلاصه:
به نطرم تیمهای امسال لیگ رو میشه از نظر کیفیت به سه دسته تقسیم کرد:
دسته اول: استقلال!. دسته دوم: فولاد و سپاهان. دسته سوم: پرسپولیس،
تراکتور، ذوب آهن.<br /> <br /> مشروح اخبار!: هفته ششم لیگ هم تموم شد. خیلی
از خلاصهبازیها رو دیدم. اگه دادههای مربوط به عملکرد سالهای گذشته و
قضاوتهای شخصیام رو هم اضافه کنم به نظرم:<br /> <br /> 1- امسال استقلال با
اختلاف خیلی خوبی میتونه قهرمان بشه. کار اصلی قلعه نوعی هم باید مدیریت
حاشیه های احتمالی در نیم فصل دوم باشه. که به نظرم کار راحتی خواهد بود،
چون زود با بقیه تیم ها فاصله خواهند گرفت و جذابیت ایجاد حاشیه هم برای
دیگران کم خواهد شد... <span class="text_exposed_show"><br /> 2- محمد قاضی
اگه مصدوم نشه جز 3 نفر اول گلزنان لیگه و شاید هم آقای گل بشه. من که از
استیلاش خوشم میاد از این پیشبینی خودم خوشحالم!<br /> 3- تیمهای دیگهای
که تا جای خوبی مدعی باشند، به نظرم فولاد و سپاهان هستند. سپاهانِ امسال
از پارسال ضعیفتره، ولی به هرحال تیمشون صاحاب داره! فولادِ امسال از
پارسال بهتره، مربیشون هم که خوبه، یک مقداری جووننند... فکر کنم این دو
تا تیم دوم و سوم بشند. <br /> 4- برای پرسپولیس هم رتبهای بهتر از 4 پیش
بینی نمیکنم. امتیازها رو هم، آقای علی دایی، به مدد داد و بیداد کردن و
متهم کردنِ داور و فدراسیون جمع میکنند... به عنوان یک پرسپولیسی هیچ راه
حلی برای این تیم، در این "برهه حساس کنونی" ندارم! احتمالا رتبهای بین
چهار تا شش بگیره. <br /> 5- شخصا دوست دارم تراکتور خوب باشه توی لیگ. خیلی
پتانسیلاش بالا نیست. با تجربه علی کریمی تا یک جاهایی میرسند، ولی ظرفیت
قهرمانی ندارند؛ به نظرم. فک کنم رقابت تراکتور بیشتر با پرسپولیس باشه،
برای رده هایی تو حوالی چهار و پنج و شش.<br /> 6- فکر میکنم ذوب آهن هم جز تیمهایی باشه که امسال خوب کار کنه و مکانی حدود 4-6 بگیره. <br /> 7- تیمهای سقوط کننده هم شاید استقلال خوزستان و گسترش فولاد تبریز باشند...</span></span></span></span></span></span></span></div>
navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-60039898158230523142013-08-06T11:33:00.000-04:002013-08-06T11:33:05.936-04:00تازگیها سلام میکنه اِلیناتازگیها سلام میکنه اِلینا. البته نه به صورت مجلسی و شیک، بلکه بیشتر شبیه کلاه قرمزی؛ میگه «سَلِی». معمولا به دو دلیل سَلِی میکنه؛ اول اینکه شاد باشه (مثلا بعد از خواب شبانگاهی، یا بعد از گردش) و برای اولین بار چشماش به چشم شما بیفته؛ مثلا نیوشا بردتاش مهدکودک و تا وارد شده به خانوم معلم گفته «سَلِی». خانوم معلم هم مثل بچهها هاج و واج نگاهش کرده که این لغت به چه زبانی هست و چی معنی میده. مادرِ سیستم هم طبیعتا نقش مترجم رو ایفا کرده [که "شی ایز سِی اینگ هااای، این پرشین!"]... دوم این که وقتی اِلینا یک چیزی بخواد - آروم نزدیکتون میشه و میگه سَلِی و بعد، مثلا، یک دفعه حمله میکنه به آیفونتون، یا لب تاپتون، یا سینهاش رو صاف میکنه که بقلاش کنید...navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-3260701618108231282013-08-04T19:54:00.001-04:002013-08-04T19:54:57.372-04:00با صدای بلند و با لحنِ سوالیِ شیطنت آمیز: «آقای رهبری، به نظرشما، آیا این روحانیه که داره تنفیذ میشه، یا این تنفیذه که داره روحانی میشه؟؟»<br />
<br />
[نجوای درونِ غرضی، یک عمر سوالات بیپاسخ، "تا زمانی که تورم هست..."]<br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/23407/C/13920512_4923407.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="222" src="http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/23407/C/13920512_4923407.jpg" width="320" /></a></div>
navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-51202278643420586852013-07-27T18:42:00.003-04:002013-07-27T19:15:19.619-04:00آخرین شب در بوستونروز اسباب کشی بود. آقای کامیونی و شاگِردِش از صبح اینجا بودند. بار و بندیل رو، دادیم، رفت. الان ما موندیم و در و دیوار. صدامون تو خونه منعکس می شه؛ یوهاهاهاها... امشب رو همین جا می خوابیم. فردا پرواز می کنیم. یک آپارتمان اجاره کردیم توی شهر جدید. ولی گفتیم یک شب بریم هتل تا وسایل برسه. <br />
<br />
یک شروع دیگه. هیجان زده ام. روزهای پسادکترا هم تمام شد!navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-15441870894811509942013-07-17T09:45:00.002-04:002013-07-17T09:56:02.630-04:00لحظههای متفاوت (8)یک لحظه متفاوت هم اینه که وارد آفیسات بشی و ببینی دوستات برات یک گلابی خوششکلِ خوشرنگ گذاشته باشه روی میزت!<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjr1DxgaSTADEfrokEMJ4a9zhEw6iJZaWYw58XhhupjtWfilToBOjAAfMfJzT80JkaV-pmMZ5lN4291sBlRcelCu4JBReyZkERCtCwZcBpcPMMvtHflG8KrDvG-3dfDQqwxzh61/s1600/130717-095209.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="240" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjr1DxgaSTADEfrokEMJ4a9zhEw6iJZaWYw58XhhupjtWfilToBOjAAfMfJzT80JkaV-pmMZ5lN4291sBlRcelCu4JBReyZkERCtCwZcBpcPMMvtHflG8KrDvG-3dfDQqwxzh61/s320/130717-095209.jpg" width="320" /></a></div>
navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-58078515170602947532013-07-16T10:07:00.000-04:002013-07-16T10:16:20.041-04:00لحظههای متفاوت (7)این اولین تابستانی است که من پدر هستم. و همانند سایر پدرانِ ایرانی، از زمان شروع تابستان، مسوولیت عجیبی در مورد کولر خانه احساس میکنم! شبها، هر چند دقیقه یک بار، بلند میشوم و دوان دوان به سمت دکمه کولر میروم.<br />
<br />
البته این چیزی که ما داریم «کولر» نیست. کولر، مالِ ایران بود. کولر آن بود که اعضای خانواده هِی به پدر اصرار میکردند که پس کِی کولر را راه میاندازی و او می گفت الان زود است؛ عادت میکنید و تابستان را نمیتوانید تحمل کنید!... کولر آن بود که، بالاخره، در یک روز جمعه تابستانی، پدر خانواده پاچههای پیرژامهاش را بالا میزد و به پشتِ بام میرفت و پوشالهایش را باز میکرد و میشست. و در حالی که همه اهل خانواده در پایین منتظر بودند، پدر از توی کانال کولر، و با هیبتی مثالزدنی، داد میزد: پمپو بِزن! و بچه خانواده میپرید و دکمه پمپ را میزد. و بعد میگفت "کُند"و بزن که مفهومش زدن دکمه بعدی است و الی آخر. و بعد مانند یک قهرمان که به وطن برگشته از پشتِ بام به خانه میآمد و با یک ظرف هندوانه در جلوی تلویزیون پذیرایی میشد..<br />
<br />
البته کولر برنامههای فرهنگی ویژه هم داشت. اعضای خانواده هر از چندی یادآوری میشدند که سه تا کلید را باهم نزنند؛ اول پمپ را بزنند و چند دیقه صبر کنند و بعد بقیه را بزنند. (کسی هم گوش نمیداد!) و یا برنامههای علمی ویژه که هر از چندی، پدرها تحلیل میکردند که این باد کولر چطور از این اتاق میآید و به آن اتاق که دریچه ندارد میرسد. و برنامههای اجرایی ویژه که گاه پدر خانواده، احساس زرنگی میکرد و یواشکی دریچه های کولر خانه را دست کاری میکرد تا بادها به صورت نامساوی بین اتاقها پخش شوند (غافل از این که فرزندان هم به این مسئله آگاهند و هر کس با نگاه کردن به دریچه کولر اتاقش، با دقت میلیمتر، پی به ماجرا میبرد و جبران میکرد!). بعضی کولرها هم در پشتِ بام، کنارِ هواکش توالتها، نصب شده بودند و روشنکردنشان به معنی بازکردن درب تمام توالتهای آپارتمانهای همسایه به سمت هالِ خانه بود؛ هوا گرم بود؛ گاهی میارزید!<br />
<br />
البته کولر، پدر و مادر ندارد. منظورم خود کولر نیست؛ منظورم این است که مدیریت کولر لزوما برعهده پدر خانواده نیست. حتم دارم که اگر خانه فعلیِ ما هم از آن کولرهای واقعی داشت، تاجِ سرِ گرامی منتظر من نمیماند و خودش دست به کار میشد و راه میانداختش. خوب، خداوکیلی به اندازه ما دست به آچار و فنی هستند و اگر از هوش و ذکاوت بگذریم در سایر موارد با ما برابری میکنند! بگذریم؛ کولر هم همان کولرهای قدیمی سه کلیده ایران. اینها، کولر نیستند. با آن درجه دیجیتال، و روشن و خاموش شدنِ خودکار، مدیریتِ پدرخانواده بر کولر را زیرسوال میبرند. البته بازهم پدر میتواند هر از چندی، ژستِ جدی بیاید و رو به اعضای خانواده بگوید این کولر رو چند تنظیمه؟!... خلاصه اگر هم پدر هستید و هم هنوز کولرآبی دارید، کیفاش را ببرید؛ هیچچیز جای پدر بودن در دوران کولرهای آبی را نمیگیرد!
navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-73037934537081196752013-07-15T09:02:00.003-04:002013-07-15T09:02:49.257-04:00لحظههای متفاوت (6)نشستیم و فیلم عروسیمون رو نگاه کردیم.... مالِ ده سالِ پیش.navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-41822898945618602852013-07-14T09:50:00.001-04:002013-07-14T10:55:58.083-04:00لحظههای متفاوت (5)رفتیم آکواریومِ بوستون. توی این مدتی که آمریکا بودیم بارها فرصتش پیش اومده بود، ولی من علاقه چندانی نداشتم. قیمت اش هم به نظرم زیادی بالا بود؛ نفری حدودهای 25 دلار!... ولی دیروز بالاخره رفتیم. بلیت مجانی گیرمون اومده بود!... خیلی جالب بود.<br />
<br />
2-3 ساعتی اونجا بودیم. تنوع حیواناتی که دیدیم زیاد بود. نه تنها قیافهها و اندازهها و رنگهای موجودات با هم فرق می کرد، شخصیتهاشون هم فرق میکرد! بعضیهاشون کلا خیلی آروم بودند و بعضی سریع. عروسهای دریایی خیلی قشنگ؛ لاک پشت بسیار بزرگ در استخر اصلیشان، پنگوئنهای بامزه؛ اسبِ آبیهای خیلی کوچک؛ ماهیهایی که بیشتر شبیه روبات بودند! و یک سری قورباغه اندازه یک بند انگشت، که با اون هیکل کوچک، سمی بودند... و البته ماهیهای دیگهای هم بودند که آدم هوس میکرد بگیره و سرخ شون کنه!<br />
<br />
کلا روز خوبی بود. قبل از این که بریم آکواریوم هم، کنار ساحل بوستون قدم زدیم. باد خوبی میاومد. خنک بود. قایقها حرکت میکردند.<br />
<br />
----<br />
پ.ن. اگر خواستید برید، زود برید چون صفاش طولانی میشه. مثلا حدودهای 10 صبح خوبه.navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-18363774713972849142013-07-13T03:50:00.002-04:002013-07-13T03:50:45.780-04:00لحظههای متفاوت (4)در این دو سالِ اخیر، به خودم یادآوری می کردم که هدفِ روزه هر چه باشد زجر دادن آدم نیست. یعنی بعید میدانم که خدا روزه را گذاشته باشد تا به منِ مومن(!) بگوید برای این که ادب شی، یک ماه دهنت را سرویس میکنم!... دیروز تصمیم گرفتم در میان روزه به اندازه 2 استکان آب بخورم. استکان اول را حدود ساعت 10 صبح و دومی را حدود 3 بعدازظهر. کلا با بیآبیِ بدن میانه خوبی ندارم.<br />
<br />
به هر حال این طوری حس عجیبِ بدی به آدم دست میدهد. یک طرفِ مغزت میگوید "شوت زدی که برادر! روزه داری که با نوشیدن آب نمیشه. روزه مشکوک گرفتی؟" و طرف دیگر مغزت میگوید که "کلا روزه گرفتن مشکوک است! خوب کردی، فردا میتونی در حین روزهداری برای ناهار چلوکباب بزنی!"... «روحانیِ درونِ»مان هم که میگوید اعتدال داشته باش! و به حرفِ اینها گوش نده. <br />
<br />
نمیدانم. کلا از این که دهانام بو بده و بدنام بیآب بشه خوشم نمیآد. دو لیوان آب هم فکر نمیکنم چندان از میزان سختی روزه کم کند، ولی از میزان زیاناش خیلی کم میکند... از نظر روانی برای خودم که همیشه روزه گرفتهام، جالب بود، چون ثابت میشد روزه گرفتنم به اختیار است و شکستنش تابو نیست... نمیدانم. به هر حال گاهی لحظههای متفاوت لحظههای مشکوکی هستند...navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-57920301090026177622013-07-12T09:55:00.004-04:002013-07-12T10:06:40.877-04:00لحظههای متفاوت (3)خواباندن اِلینا، چند وقتی است که، سختتر شده.
یعنی از این جا شروع شد که ما برای سه شبِ متوالی مجبورش کردیم که دیرتر از ساعت
معمولش بخوابه. دو تا مهمانیِ دیروقت و یکی هم که آتشبازیِ روزِ استقلال آمریکا. خواب
اِلینا هم در نتیجه بِهم ریخت! البته کلا هم خواب این بچه، عجیب، سبکِه؛ یعنی چیزی که مطمئنا به
باباش نرفته!<br />
<br />
دیشب هم تا میبردیماش اتاق خواب، از زیرِ درِ اتاق که نورِ آن یکی اتاق را میدید
شاکی میشد؛ که یعنی نامردها شما بیدارید و دارید بازی میکنید و من رو به زور میگید
که بخوابم! مجبور بودیم به شیوههای ناجوانمردانه همه چراغها را خاموش کنیم و
مهمانمان را هم در تاریکی بگذاریم... بعد از این که اِلینا خوابید ما هم در کمتر
از نیمساعت خوابیدیم.<br />
<br />
سَحَر هم که من و مادر نیوشا سحری می خوردیم، صدای
وروجک آمد! دوباره از زیر در، نورِ تک چراغ هال رو دیده بود. اعتراض که پس من چی! حتما
فکر کرده بوده که این برنامه هرروز ماست؛ ساعت 3 صبح بیدار میشیم و خبرش نمیکنیم!
خلاصه هِی بقلش کن و راه برو و لالایی بخوان تا بخوابد: «گل گلدون من شکسته در
باد، تو بیا تا دلم نکرده فریاد، گل شببو، دیگه، شب، بو نمیده، کی گل شببو رو
از شاخه چیده....»<br />
<br />
به موقع خوابید. ما هم به باقیِ سَحَریمان
رسیدیم...
navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-89292147684511063922013-07-11T09:18:00.001-04:002013-07-12T10:01:32.214-04:00لحظههای متفاوت (2)اِلینا زودتر از همیشه خوابید. یعنی خوابش بُرد. اگر دستِ خودمان بود، یک ساعت بیشتر بیدار نگهش میداشتیم. بعد هم ساعت نه و نیم شب بیدار شد. و گریه و اصرار که من میخوام از این اتاقِ خواب بیرون بیام. سفره افطار هنوز پهن بود. کمی بازیهای آرام کردیم. ولی سرحالتر می شد! شنگول و لبخندزنان از مبل بالا و پایین میپرید. حدود 10 شب بود که تصمیم گرفتم - من و الینا - دو نفری، برای یک قدمزنی در محوطه ساختمان برویم. محوطه گلکاریشده زیبایی داریم با یک پلیس تمام وقت... هوا مرطوب بود. همه جا آرام. الینا آرام روی کالسکه نشسته بود و چراغهای محوطه را نگاه میکرد. من هم آرام برایش حرف میزدم. حرفهایی که میدانم متوجه نمیشود؛ اما هردویمان را آرام میکند... از اسبابکشیمان از شهر بوستون گفتم. از روزهای ماه رمضان و چرا بابا و مادربزرگ روزهاند و مامان که شیر میدهد روزه نیست.... آن قدر من و کالسکه راه رفتیم (و آن قدر من حرف زدم!) که اِلینا چشمهایش را بست؛ خوابش بُرد. وقتی رسیدیم خانه، مادر و مادربزرگش هم خواب بودند....<br />
<br />
<br />navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-62503746909277382552013-07-10T10:00:00.001-04:002013-07-12T09:56:06.238-04:00لحظههای متفاوت (1)رمضان امسال بیش از آن که برایم یادآوری «مفهوم» و «نشان»ی باشد یادآورِ گذشت عمر است. در عمری که برایم مفاهیم و نشانهای سمبلیک، معنایشان را هر روز بیشتر از روز قبل از دست میدهند. مفاهیم و نشانهها، بی مفهوم و بینشانه میشوند در این زندگی ماشینی و به اصطلاح "علمی" که هر روز بیشتر عادت میکنیم که شک کنیم به هر ارتباط پذیرفته شده از دیدگاه عامه مردم.<br />
<br />
امروز هم روزه گرفتم. شاید نه به دلایل سمبلیک آن. بیشتر از اینروی که هنوز فکر میکنم بعضی از اعمالِ مذهبی تاثیرات مثبتی بر زندگی ما میگذارند. بعضی از آنها، خواص اصلاحکننده دارند. تاثیرات منفیِ روزه بر سلامتِ انسان شاید کمتر بر کسی پوشیده باشد؛ اما تاثیراتی همچون تمرینِ مبارزه با خواستههای ابتدایی روزمره، و تمرین نه گفتن چیزی است که هنوز نمیتوانم کتماناش کنم. شاید در میان آن چه معمولا به "فوائد" روزه معروف شده است این جز معدود نکتههایی باشد که به راحتی نمیتوان رد کرد. <br />
<br />
امروز، اولِ رمضان بود. صبح، خنک بود از باران نم نمِ دیشب، وکوچههایِ اطراف را مِه زیبایی گرفته بود. سوارِ مترو، بر روی زمین، از درون مِهها عبور میکردیم... حال و هوا، پُر از تردید بود...<br />
<br />
----------------------------------- <br />
<a href="http://navid3000.blogspot.com/2012/07/1.html">لینک به نوشته مشابه در ماه رمضان پارسال - لحظههای متفاوت 1</a>navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-39644679595442024382013-07-09T00:08:00.003-04:002013-07-09T00:08:39.507-04:00آینده درخشان<span class="userContent" data-ft="{"tn":"K"}"><span dir="rtl">- بچهمون چطوره، قربوناش بِشم؟!<br /> - بچهمون خیلی بزرگ شده! قربوناش بِشم! <br /> - چیکار میکنه قربوناش بِشم؟! <br /> - خیلی کارها!... مثلاً... مثلاً دهنش رو غنچه میکنه و صدایِ «گاو» در میاره!<br /> - ....<br /> <br /> [مکالمه راهِ دورِِ پدر با مادربزرگ، قربونِ چشایِ بادومی، آیندهای درخشان]</span></span>navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-8307666238655405862013-07-06T01:13:00.003-04:002013-07-06T01:13:31.190-04:00جیززز<h5 class="uiStreamMessage userContentWrapper" data-ft="{"type":1,"tn":"K"}">
<span style="font-size: small;"><span style="font-weight: normal;"><span class="messageBody" data-ft="{"type":3}"><span class="userContent">اِلینا
بزرگ میشود. به دهانِمان نگاه میکند و سعی میکند همان آوا را که ما
میگوییم تقلید کند. دیروز بلند شد و به شارژر دوربین که به برق بود دست
زد. میگویم: الینا این «جیزز» است؛ جیزززززز! «جیزز» را برای اولین بار
شنیده. نگاهم میکند با تعجب. جیزز آوای جدیدی است. میگوید: اَخخخخ.
میگویم: نه الینا! اتفاقا این شارژر تمیز است. اصلن هم اخخ نیست. این جیزز
است!.. باز با تعجب به دهانم نگاه میکند. میگوید مااا. می گویم بابام
جان، مااا که صدای گاو بود چرا قاطی میکنی!! این شارژر جیزز است! جیزز.
نگاهی به من میکند. از خیر شارژر میگذرد</span></span></span></span></h5>
navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-80058830132286535092013-06-28T11:44:00.000-04:002013-06-28T11:44:01.802-04:00این به اصطلاح "دفترِ" به اصطلاح "ارتباطِ" به اصطلاح "فارغ" به اصطلاح "تحصیل"!این دفتر «ارتباط با فارغ التحصیلان» هم ازون چیزهاییه که باید "ارتباط"ش در داخل کوتیشن باشه! در واقع دفتر به اصطلاح "ارتباط" با فارغ التحصیلانِه*... البته دوستانِ متخصص امرِ کوتیشنگزاری، شاید، "دفتر" و "فارغ" و "تحصیل"اش رو هم داخل کوتیشن بذارند! این جوریه که از وقتی ما دچار فارغالتحصیلی شدیم، ایمیل میزنند که فارغالتحصیل گرامی، پول وَده! فارغالتحصیل گرامی، رییس جدید داریم؛ بیا باهاش شام بخور؛ میشه 1000 دلار! فارغالتحصیل گرامی، ممنون که بقیه فارغ التحصیلا اینقدر بهمون پول میدند (یادبگیر، خسیس!) فارغالتحصیل گرامی، بِلا، بِلا، بِلا... خلاصه یک شیرزن/شیرمرد میخواد که بِهشون در مورد کفِ مطالبات یک لِکچر بده...<br /><br />* دانشگاهِ ما، البته، ما رو کُشت!navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-5790591233302056122013-06-20T22:04:00.000-04:002013-07-14T10:57:43.956-04:00<h5 class="uiStreamMessage userContentWrapper" data-ft="{"type":1,"tn":"K"}">
<span style="font-weight: normal;"><span class="messageBody" data-ft="{"type":3}"><div>
<span class="userContent" style="font-size: small;"><span dir="rtl">ماهی
یک بار کراوات میزنم. امروز نوبتاش بود. توی مترو، در حالی که سرپا بودم
و میله رو گرفته بودم، کسی که روبروم نشسته بود، سرش پایین بود. با چشماش،
آروم، کراواتم رو دنبال کرد به سمت بالا. به صورتم که رسید گفت نایس
تــای! شاد شدیم... خلاصه روحانی مچکریم!</span></span></div>
</span></span></h5>
navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-54272649605419162332013-06-11T12:30:00.002-04:002013-06-11T12:30:52.128-04:00<h5 class="uiStreamMessage userContentWrapper" data-ft="{"type":1,"tn":"K"}">
<span style="font-weight: normal;"><span class="messageBody" data-ft="{"type":3}"><span class="userContent"><span dir="rtl">یشترین
صعود در نظرسنجیهای ریاست جمهوری، فعلن، مربوط به سید محمد غرضی است که
فقط در دو روز تونست از رده هشت به شش برسه! اگر مهندس همین طور ادامه بدند
تا جمعه به رتبه دوم میرسند :--)</span></span></span></span></h5>
navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-9421011901924145082013-06-10T13:38:00.001-04:002013-06-10T13:38:28.305-04:00هر دو باهم: "سنگ، کاغذ، قیچی؛ سنگ کاغذ قیچی"<br />روحانی: "هیییییی! بُردم!"<br />عارف: "بورو داداش؛ آخه این کجاش قیچیه؟ چرا جِر میزنی. سنگ میای بعد وسط راه عوض می کنی؟.."<br />روحانی: "به قُرعان قیچی بود؛ به جان آقام!"<br />عارف: "قبول نیست. یه بار دیگه، جِر زنی هم نداریم.."<br />هر دو باهم: "سنگ، کاغذ، قیچی؛ سنگ کاغذ قیچی"<br />....navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-60196672645227077252013-06-08T00:47:00.001-04:002013-06-11T12:32:08.323-04:00یک هفته مونده به انتخابات به نظرم ...<h5 class="uiStreamMessage userContentWrapper" data-ft="{"type":1,"tn":"K"}">
<span style="font-weight: normal;"><span class="messageBody" data-ft="{"type":3}"><span class="userContent"><span dir="rtl">مناظره
آخر راضی کننده بود. حرکتِ ولایتی که مستقیم رفت سراغ هستهای خیلی خوب و
احترام برانگیز بود (هرچند روخونیش خیلی جوک بود!). از طرف دیگه آشنا شدن
با "ظرفیت"های واقعی جلیلی و فرصت سوزیهاش ناراحتکننده بود. من قبلن حدس
میزدم که تیم مذاکره کننده بدی داریم ولی واقعا عمق قضیه در این مناظرهها
و حرفهای جلیلی معلوم شد و اطلاعاتی که آقایون از فرصتسوزیها دادند.<br /> <br />
در یک جمعبندی از این مناظرهها و تبلیغات - همونطور که قبلن به شوخی
گفتم - اوضاع به احتمال زیاد از اینی که الان هستیم بدتر نخواهد شد! من اگر
ائتلاف «روحانی-عارف» انتخاب بشه خیلی خوشحال میشم. اگه ولایتی انتخاب شه
خوشحالم*. اگه رضایی انتخاب شه راضیام. و اگه قالیباف انتخاب شه اوکی
هستم و دستکم زانوی غم به بقل نمیگیرم... این که فکر میکنم چه کسانی
محتمل ترند تقریبا برعکس همین ردهبندی مطلوبیت منه. یعنی فکر کنم قالی و
محسن شانسهای اولند. ولایتی و جلیلی شانس های 3 و 4. و شانس 5 هم با ماست.
<br /> <br /> * به نظر میاد تنها کسی که اگه انتخاب بشه اولویتاش رو بذاره
مذاکرات هستهای فقط ولایتی و شاید روحانی باشه. بقیه خیلی خودسانسوری
کردند اون هم هنوز انتخاب نشده! اهدافشون هم نسبتن کوچک و در حد معاونت
اقوام و استاندارها و چهارتا جاده و ساختمون بود. خوبه ولی ریشه مشکلها
نیست. این که آیا با وجود "آقا" میشه در زمینه هستهای صلح کرد با دنیا،
سوال دیگهای است (من جوابم به این سوال مثبته.)</span></span></span></span></h5>
navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-21179153824041758682013-06-06T22:08:00.000-04:002013-06-06T22:09:01.860-04:00قالی<span class="userContent" data-ft="{"tn":"K"}"><span dir="rtl">من
نمیتونم قبول کنم که شانس قالیباف خیلی خوب باشه. شانساش خوبه ولی نه
اونقدر که در نظرسنجیها دیده میشه. نحوه پخش آراء قالیباف، به نظر من،
با کسی مثل رضایی و ولایتی فرق داره. گروههایی از مردم که نظر مثبت به
قالیباف داشته باشند، که عملا به دلیل عملکردش در شهرداری تهران است، عموما
ساکن تهرانند. و مقداری هم مردم مشهد و شهرهای اطراف. دلیل خاصی نمیبینیم
که مثلا مردم اردبیل و بوشهر هم به همان نسب<span class="text_exposed_show">ت
به قالیباف مثبت باشند. این رو مقایسه کنید با آراء افرادی مثل رضایی و
ولایتی که پخش یونیفورمتری در جامعه داره. مردم اردبیل همونقدر نسبت به
رضایی مثبتاند (یا منفیاند) که مردم مشهد و مردم بوشهر. <br /> <br /> اگر
تهران 6 میلیون واجد شرایط داشته باشه، و 30 درصدشون در انتخابات شرکت
کنند، و 70 درصدشون هم به قالیباف رای بدند میشه حدودن یک میلیون رای. این
مقداری است که آدمهایی مثل رضایی میتونند در شهرهای دیگه جبران کنند. <br /> <br />
مگر این که به سبک احمدینژاد که از شهرداری تهران به ریاست جمهوری رسید،
آراء طرفداران "آقا" در شهرهای دیگه، در دقیقه 90 به نفع قالیباف فعال بشه.
من تصورم از این رای اضافه 4-5 میلیون رای هستش. بهدست آوردناش برای
قالیباف آنچنان هم بدیهی نیست.</span></span></span>navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7237785.post-60833529339866703752013-06-06T22:02:00.002-04:002013-06-06T22:09:32.356-04:00<span data-ft="{"tn":"K"}"><span dir="rtl">«خدا به ما رحم کند با این کارهایی که کردیم» ... مهندس غرضی</span></span>navidhttp://www.blogger.com/profile/06526442482751375536noreply@blogger.com0