1- امروز، روز «لاندری» (laundry) بود. «لاندری» همان لباسشویی است. لباسشویی همان کاری است که در ایران به صورت پیشرفته، در منزل و با ماشین لباسشویی انجام می دادیم. در این جا، افرادی از طبقه دانشجو لباسشویی را باید در مغازه های مخصوص انجام دهند. این مغازه ها شامل تعداد زیادی ماشین لباسشویی و خشک کن است. لباس ها را می ریزید داخل ماشین به همراه 1.75 دلار برای هر بار شستشو و 0.25 دلار برای هر 5 دقیقه خشک کردن. البته بعضی از خانه های دانشجویی اینجا، خودشان، ماشین لباسشویی دارند. ولی خانه ما ندارد. لاندری ما کمی دور است؛ پیاده: بیست دقیقه. ما معمولا با اتوبوس می رویم... آری؛ امروز روز لاندری بود.
2- نیوشا تا دیر وقت کلاس داشت. حدود ساعت 6 آمدم خانه. نیوشا لباس ها را در نایلون های مخصوص گذاشته بود. یک گاری هم خریده ایم که هم به درد خرید می خورد و هم لاندری. نیوشا لباس ها را در گاری جا داده بود. سر گاری را به سمت مغازه لاندری کج کردم و از خانه بیرون رفتم. ده دلار به صورت cash داشتم. سوال این بود که چطور می توان با ده دلار به بهترین صورت لباس ها را شست. مساله، مساله بهینه سازی بود.
3- سوار اتوبوس شدم. همراه با گاری. آقای راننده با زدن دکمه ای تا جای ممکن سطح اتوبوس را پایین آورد که من بتوانم با گاری وارد شوم. گاری راهروی اتوبوس را پر کرد! به روی خودم نیاوردم. از وقتی من و گاری سوار شدیم در جلو مسدود شد و بقیه مجبور شدند از در عقب اتوبوس پیاده شوند! راستی این جا کسی داد نمی زند «آقــــــــــــــا، در عقبو به زن!» برای این منظور سیمی قرار داده اند که هر جای اتوبوس که باشی می توانی سیم را با دستت بکشی و بوقی را به صدا دربیاوری... وقتی اتوبوس به ایستگاه لاندری رسید من هم سیم را کشیدم.
4- از در لاندری که وارد می شوی چند تا از این دستگاه ها گذاشته اند که پول وارد می کنی و چیزی از آن می خری. یکی نوشابه می دهد. یکی پول، خرد می کند و دیگری مایع لباسشویی می دهد. با دیدن این دستگاه آخر یادم آمد که یک چیزی یادم رفته؛ مایع لباسشویی. پولی که همراهم بود فقط به اندازه شستشو بود. به بیرون نگاه کردم. مغازه استوارت ها! آن جا می توان با کارت اعتباری خرید کرد. مغازه استوارت ها همان جایی است که آن دفعه که سروش مهمان ما بود، رفتیم و قهوه دونگی(!) خوردیم. رفتم تو و مایع «تاید» خریدم. در ایران به هر چیزی که لباس می شست می گفتیم «تاید» و به هر چیزی که ظرف می شست می گفتیم «ریکا». این جا، البته، از این خبرها نیست. وقتی می گویم «تاید» خریدم یعنی «تاید» خریدم!
5- لباس ها را باید بر اساس رنگ جدا کنی. لباس های رنگی را از لباس های سفید جدا می کنیم. من همیشه با این موضوع مشکل دارم. به نظرم، این، عین نژادپرستی است. چرا باید لباسهای رنگین پوست از لباس های سفید پوست جدا شوند. چرا.. بشریت را چه شده است؟ آیا واقعا یک جوراب سفید از یک جوراب قرمز چیزی بیشتر دارد؟... به نظر من اگر به جدا کردن باشد باید لباس رکابی را از لباس آستین بلند یقه اسکی جدا کرد. این ها مدل های ذهنی مختلف و ارزش های متفاوت دارند. با هم بودنشان فقط موجب دردسر است. آن هم در جامعه ای که مدام دور خودش می چرخد و آب داغ و مایع لباسشویی بر سرشان می ریزد.
6- لباس ها برای خودشان می چرخند. من دوباره به مغازه استوارت ها می روم و یک قهوه سفارش می دهم با یک چیپس تند. مانند هر دانشجوی دکتری، یک مشقی، مقاله ای، چیزی هم پیدا می کنم و شروع به کار می کنم. موضوع فکر: مقاله درس توسعه سازمانی. فکر می کنم باید مقاله را این طور بنویسم: من مشاور بودم، ولی مشاوران را دوست ندارم... بعد فکر می کنم با این جمله، استاد را عصبانی خواهم کرد و حاصلش فقط از دست رفتن نمره است و یک انسان bounded rational همچین کاری نمی کند. استاد از استادهای مدعو است که کار اصلی اش مشاوره به دولت است... فکر می کنم تنها فایده درس توسعه سازمانی این بود که تا جای ممکن مرزم را از مشاوران توسعه سازمانی مشخص کنم. من فهمیدم نمی خواهم آن طوری که استاد می خواهد باشم... لباس ها هنوز می چرخند. زندگی ادامه دارد.
7- لباس ها را از ماشین در می آورم. بعضی هایشان هنوز خیس اند. مشکل این است که پول cash، دیگر، همراهم نیست. لباس ها را داخل نایلون هایی که نیوشا برایم گذاشته می چینم. گاری را دوباره پر می کنم. گاری دو برابر اولش شده است. همیشه فکر می کنم چه طور وقتی نیوشا گاری را پر می کند لباس های بیشتری جا می گیرد و وقتی که من لباس ها را داخل ماشین می ریزم و شسته می شوند و دوباره سوار گاریشان می کنم، با هزار سلام و صلوات جا می شوند و معمولا چند کیسه از این ور و آن ور گاری آویزان است. اصولا مگر نباید پس از شستن لباسها، به دلیل رفتن انواع چرک ها، لباس ها فضای کمتری را اشغال کنند؟ این هم سوال سختی است...
8- تصمیم می گیرم با گاری پیاده روی کنم، بیست دقیقه تا خانه. ساعت 8 شب است. کلاس نیوشا ساعت 9 تمام می شود. به خانه می رسم. لباس ها را از در و دیوار آویزان می کنم. تا یک ماه، لباس تمیز داریم :) تا وقتی که لباس ها دوباره چرک و کوچک شوند و روز «لاندری» فرا برسد. آنگاه همه لباس ها را، دوباره، همچون پشم هلاجی شده می کنیم و به «لاندری» می بریم...
(عکس از +)
5 comments:
سلام
جالب بود و كلي اطلاعات در باره اين جور جا ها.
ولي فكر مي كنم نشستن سر تشت و كشتي گرفتن با لباسها يك حسي دارد كه نه لباسشويي هاي خانگي و نه لاندي ها ندارند.
موفق باشيد
سلام
خیلی وقته مطالب وبلاگ شما رو دنبال می کنم. می خوام از همه مطالب جالبی که می نویسید تشکر کنم.اکثر مباحثی که مطرح می کنید برام جالبه و خیلیهاش هم برام تازگی داره.در ضمن امروز فهیدم اگر ایران فقط یک حسن داشته باشه شاید همین وجود ماشین لباسشوئی توی خونه هست. هرچند فکر میکنم اینقدر که برای من تصور کاری که برای شستن لباسها انجام می دید سخت به نظر می رسه برای شما انجامش سخت نباشه. چون از خصوصیات خوب آدم عادت هست. بازم مرسی و موفق باشید.ـ
ما هم از اين مغازه هاي لباسشويي داريم. حتي در خوابگاهمان هم دو لباسشوي و يك خشك كن داريم. قيمت هر دور دو يورو وبيست سانتيم است. اما من فقط و فقط يكبار انهم پتويم را انداختم. چون گلاب بروت بدم مي ايد.
برخلاف دهات الباني كه براي باز شدن در اتوبوس بوق بزني اتوبوسهاي دهات ما دگمه اي دارند كه وقتي فشار دهي در باز مي شود. امريكا هم امريكاي قديم!
مگه مشاورها چهشونه؟
یه کم توضیح میدی مشاور باید چهجوری باشه که شما دوست نداری؟
kheili ghashang bood, mordam az khande :)
Post a Comment