Tuesday, January 22, 2008

مهمانی چای آمریکایی

خانه «جن» دعوت بودیم. «جن» همان «جنیفر» است. دکترای ادبیات انگلیسی دارد و در دفتر ما کار می کند. حدودا چهل سالش است. خانوم آرام و جدی ای است. لاغر است. موهای بلوند خیلی کوتاهی دارد. قدم هایش را محکم بر می دارد و می توانید حدس بزنید که مادر با دیسیپلینی است. ساعت 9 صبح می آید و 3 می رود. نه مثل من است که هر نیم ساعت از جلوی کامپیوترش بلند شود و یک قدمی بزند و نه مثل روبرتا که تا دیروقت در دفتر بماند و کار کند و آخر هفته هم بیاید. «جن» اولین کسی بود، در بین ما، که کتاب هری پاتر را تمام کرد! ضمنا این «جن» با گفتن بسم الله محو نمی شود! امتحان کرده ام!

شوهر «جن» معلم فیزیک دبیرستان است. برعکس «جن» به شدت اجتماعی است و شما می توانید به راحتی بحثی را با او باز کنید و تا ساعت ها حرف بزنید. معلم است دیگر! یک بار قبلا در دانشگاه دیده بودمش. یک سخنران مدعو داشتیم به نام «اندی فورد» که در مورد global warming صحبت می کرد. ایشان هم آن جا بود. دیدمش که آخر سخنرانی رفت و اسلاید های سخنران را ازش گرفت تا فردا در کلاس فیزیک برای شاگردهایش درس بدهد. برایم جالب بود. جن و شوهرش یک دختر نوجوان دارند به نام «هلن».
شوهر «جن» مدتی است که به مدرسه جدیدی آمده است؛ یک دبیرستان دخترانه خصوصی مشهور در شهر تروی. مدرسه بزرگی است با ساختمانهای بزرگ و قدیمی. در سالهای اخیر، مدرسه، چند ساختمان اطراف را هم خریده است و بزرگ تر شده است. بعضی از ساختمان های اطراف قبلا مربوط به مدرسه پسرانه دیگری بوده که اتفاقا پسر روبرتا هم همانجا درس خوانده است. حالا این ساختمان ها را به معلمان مدرسه برای زندگی داده اند. طبیعتا، رییس مدرسه بهترین خانه را دارد. یکی از خانه ها را هم «جن» این ها گرفته اند. خانه خودشان را هم فروختند و اسباب کشی کردند. مدتی بود که همه مشتاق بودند که خانه جدید جن را ببینند. از اتفاق، هال این خانه دقیقا همان کلاسی است که پسر روبرتا آن جا درس خوانده بود! «جن»، به صرف چای، کارمندان دفتر را دعوت کرد. من و نیوشا هم که مشتاق بودیم که یک خانه آمریکایی دیگر هم ببینیم، رفتیم. از این شیرینی های خامه ای کاپ کیک هم خریدیم.

وارد یک خانه چوبی بزرگ دو طبقه شدیم، با یک در بزرگ و پنجره های دلباز که تبدیل به چهار واحد ساختمانی شده بود. سه واحد دیگر به یک معلم ریاضی و یک معاون مدرسه و یک کارآموز تعلق دارد. سقف ها هم، همه چوبی بودند. از در اصلی وارد یک سرسرا شدیم که با پله به طبقه دوم ساختمان راه دارد.
اول اول، یعنی صد سال پیش که این جا ساخته شده بود، همه ساختمان مربوط به یک خانواده بوده است. بعدها کلاس مدرسه شده است و حالا دوباره خانه شده است. از در اصلی که وارد می شوید می توانید حدس بزنید که صد سال پیش وقتی از در می آمدید خانوم خدمتکار با دامن بلند چین چین که کفش هایش را می پوشاند دوان دوان از پله ها پایین می آمده و کلاه و عصای شما را می گرفته است و بعد پالتویتان را که احتمالا به شدت برفی بوده است. و بعد می گفته که آقا و خانوم در هال منتظرتان هستند. و بعد آقای میزبان با خنده ای محکم تحویلتان می گرفت و خوش آمد می گفت...

در می زنیم. «جن» در را باز می کند و همه شروع به «به به چه چه» کردن می کنند! خانه جن در واقع دو اتاق از آن خانه قدیمی است. البته چه دو اتاقی! تازگی ها هم سه تا اتاق کوچک و یک دست شویی به انتهای خانه شان اضافه شده است که حالت خانه پیدا کند. اتاق اول، یک اتاق بزرگ است که قسمتی از آن آشپزخانه اوپن شده است. آشپزخانه، پنجره های بزرگ به بیرون دارد؛ مثل سایر قسمت های خانه. طرف دیگر این اتاق دو تا از این مبل های بزرگ که تخت می شوند گذاشته اند و یک تلویزیون هم در مرکز توجه این دو تخت قرار دارد. پشت تلویزیون به چیزی شبیه یک بالکن باز می شود. اتاق دوم شبیه یک هال بزرگ است که دور تا دورش کتابخانه است. کتابخانه در بعضی قسمت ها نیم قد می شود که احتمالا بتوان بالایش تابلویی هم زد؛ مثلا تابلویی از جنگ های داخلی آمریکا. «جو- ان» به «جن» می گوید که تو برنده جایزه دارنده بیشترین کتاب بین ما هستی! قسمتی از قفسه کتاب ها طوری است که پشت هال را به منطقه ای دنج تبدیل کرده است که دو میز تحریر پشتش گذاشته اند و لپ تاپی هم روی یکی از میزهاست. احتمالا صد سال پیش جای لپ تاپ یک بسته سیگار برگ می دیدید! این طرف قفسه یک سری مبل می بینید که روبروی شومینه چیده شده اند و نزدیک پنجره هم یک میز شش نفره که «جن» سه شمع زرد رنگ رویش گذاشته است. خانه کلا چراغ سقفی ندارد.

دور میز می نشینیم. «جن» با چای و شیرینی می آید. فنجان های چینی آبی رنگ چای پر می شوند و بین ما تقسیم می شوند. سه نوع شیرینی خانگی که صاحبخانه پخته است همراه با شیرینی که ما گرفته بودیم روی میز قرار می گیرند. لیمویی از روی بشقاب بر می دارم و توی فنجانم می چکانم. با قاشقی چای را به آرامی به هم می زنم. روبرتا شیر تعارف می کند. رد می کنم. بشقاب نداده اند. دستمالی بر می دارم و از شیرینی ها یکی یکی امتحان می کنم. روبرتا می گوید که «آن شیرینی های کوچک تند هستند. دوست داری؟» می گویم که من همه جور شیرینی دوست دارم. ملت می خندند. گویا خودشان هم می دانند!

شوهر «جن» و «هلن» به جمع ما اضافه می شوند. معلوم است که از یک پیاده روی پدر و دختری آمده اند! هر دو شارژ هستند. با آمدن این دو، به میز چای مقداری شوخی و خنده اضافه می شود. آقای معلم در مورد مدرسه حرف می زند. چند وقت پیش بچه ها را سوار هواپیما کرده بود و برای بازدید از یک فضاپیما برده بود. یا از این که در این مدرسه دستش خیلی بازتر است که موضوعات جدیدتر و هیجان انگیزتر فیزیک را درس بدهد.
آقای معلم از این که خانه به مدرسه نزدیک است خیلی راضی است! از سرما حرف می زنیم. آقای معلم می گوید که بچه ها معمولا لباس کمی می پوشند و بعد می لرزند و می گویند که هوا سرد است. «بعد هم که اتاق را گرم می کنیم معلم ها شروع به عرق کردن می کنند. بچه ها هم از اولین چیزهایی که می فهمند سرخ شدن و عرق کردن معلم هاست!... آقای براون! شما عرق کرده اید!» با خودم می گویم که، در ایران، بچه ها اولین چیزی که می فهمند باز بودن زیپ معلم است!
بعد، بحث به مدل لباس پوشیدن دخترهای مدرسه می رسد! روبرتا در مورد قوانین لباس پوشیدنشان می پرسد. آقای معلم می گوید که لباس رسمی ندارند اما قوانین مشخصی در مورد نوع لباس های مجاز دارند. مثلا پوشیدن دمپایی لا انگشتی ممنوع است. دامن اگر بپوشند باید دامنی به سبک دهه 60 باشد و تا انگشتان پا را بپوشاند. دختران وقتی می نشینند باید بلوزشان اینقدر بلند باشد که کمرشان دیده نشود. شلوارشان هم نمی توان پیژامه باشد! و البته قوانینی در مورد یقه لباس ها که باید طوری باشد که قسمت هایی بحرانی(!) دیده نشود... در مورد خود معلم ها هم قوانینی هست. معلمین نمی توانند «جین» بپوشند. اما به هر حال همه تایید می کنند که نسبت به قدیم قوانین خیلی آسان تر شده است. روبرتا می گوید که پسرش را با کت و کراوات به مدرسه می فرستاده است.

شمع ها روشنند. کم کم شب می شود. آن طرف میزی ها به غروب آقتاب اشاره می کنند. این طرف میزی ها بر می گردند و نگاهی می کنند. پنجره پشت سرشان قرمز است... بلند می شویم. پدر و دختر هم بلند می شوند که برای یک مراسم ارکستر بروند. «هلن» سازش را هم برمی دارد. خداحافظی می کنیم... از بیرون خانه برمی گردم و به خانه نگاه می کنم. قندیل های آویزان از سر در خانه، جلوه مرموزی به خانه «جن» داده اند.

6 comments:

Laleh said...

مشاهده بسیار جالبی بود!

Anonymous said...

nemidoonam chera khoonehaye emricayi ke kamtar modern hastan inghadr tarsnakan, aslan engar vasayeleshoono ye joori michinan ke tarsank beshe. nemidoonam albateh khooneye Jen tarsank boode ya na...vali man tarsank tasavor kardam.

Anonymous said...

خیلی قشنگ بود
واقعاً لذت بردم
یک کمی یاد فیلم
messenger
افتادم
این فیلم رو دیدی؟؟؟

Anonymous said...

خیییلی قشنگ بود نوید!
:-)

Anonymous said...

سلام خیلی جالب بود مخصوصا با دقت تمام همه چی رونوشتین بخصوص خونه رو
درست عینه شر لوک هلمز

Anonymous said...

زیبا می نویسید