Sunday, September 14, 2008

شام با یک روانشناس

خانه "جان" دعوت بودیم. "جان" استاد دانشگاه ماست. روانشناس اجتماعی است و تخصصهای برجسته اش رفتار سازمانی در گروه ها، قضاوت و تصمیم گیری و مدیریت دولتی است. شاگرد "کن هموند" مشهور بوده است. این مقاله "جان" در management science بیش تر از ششصد بار cite شده است. "جان" مهربان و خوش برخورد است. وقتی باهاش حرف می زنی می فهمی که دلش می سوزد. دلش برای همه مردمی که تاوان عملکردهای نامناسب دولت ها را می دهند می سوزد. "جان" برای دانشجویان اش وقت زیاد می گذارد و انتظار دارد هر هفته یک ساعت گزارش پیشرفت پروژه ات را برای اش ارائه بدهی. "جان" وقتی ایمیل می زند شما را با dear خطاب می کند. کاری که هیچ کس دیگری نمی کند. جان به دانشجویان اش توصیه می کند به business school ها نروند. جان سبزی خوار است و این هم قسمت دیگری از لطافت طبعش را نشان می دهد. "جان" خانه بزرگ و زیبایش یک جای با صفا در بیرون شهر است که پنجره تراسش به سمت جنگل باز می شود. "جان" با دانشجوهایش دوست می شود و آن ها هم افراد موفقی می شوند. شاگرد آخرش در دانشگاه کلمبیا استخدام شد... اما.. اما راستش این همه "جان" نیست. "جان" سخت گیر است و برای خیلی ها غیرقابل تحمل.

بله سخت گیر است. در این حد که در کنفرانس ها، ارائه کننده هایی که به قیافه می شناسندش از بلند شدن دست اش به علامت سوال می ترسند. سوال که می پرسد، سوال نیست، یاد آوری یک اشکال است. یک اشکال در میان آن رگرسیون های موجود در مقاله که شاید هیچ کس دیگری در هنگام ارائه اصلا آن ها را ندیده بود. اشکالی که همه دودمان شما را بر باد می دهد. و تمام این اشکال را در دو جمله می گوید. کوتاه و بعد ساکت می شود.

"جان" سخت گیر است. در این حد که یک هفته قبل از دفاع دانشجویی که "جان" در کمیته اش حضور داشت به دانشجو و استاد راهنمایش اعلام کرد که حاضر نیست به هیچ نحو پروژه را بپذیرد و امضا کند. این را یک هفته قبل از دفاع گفت و رابطه اش با استادهای دیگر کمیته به هم ریخت. با دیوید و جورج.

بله، "جان" سخت گیر است. چند سال پیش رییس یک مرکزی در دانشگاه شده بود و اولین روز ورودش به عنوان رییس، منشی را اخراج کرده بود. منشی نگون بخت پشت در نشسته بود و گریه می کرد. اما چاره ای نبود.

بله، "جان" برای خیلی ها غیرقابل تحمل است. برای خانوم سابقش که دو سه سال پیش از هم جدا شدند و آن هم بعد از شاید بیست سال زندگی، برای استادهایی که در کمیته انتخاب رییس دانشکده حتی یک رای هم به او نمی دهند و برای خیلی های دیگر. جان الان برای دانشجویان بی حوصله هم خسته کننده است؛ آن هایی که لکنت گهگاه او در بین جملاتش را که حاصل سکته مغزی چند وقت پیشش است تحمل نمی کنند.

وقتی به "دیوید" گفتم که می خواهم استاد راهنمایم را که "جورج" بود عوض کنم و "جان" را انتخاب کنم اخم هایش در هم رفت و گفت می دانی که کار کردن با "جان" سخت است. گفتم می دانم. "دیوید" نگاهی به من کرد و گفت که فکر می کند من بتوانم با "جان" کار کنم... "جورج" هم که استاد راهنمای فعلی بود و این خبر را احتمالا غیر مستقیم از دیوید شنیده بود "سر سنگین" شد.

بله این ها را گفتم که بگویم در آینده از "جان" زیاد خواهید شنید. زیاد. هر چند هنوز تصمیمم را نهایی نکرده ام اما اگر این طور شد برای دوسال شما هم با من هر هفته "جان" را می بینید و با او پروژه انجام می دهید. می گفتم: خانه "جان" دعوت بودیم. خانه زیبایی که او همراه با خواهرش در آن جا زندگی می کند. خانه پر از موسیقی و پنجره و طبیعت و تابلوهای هنری زیبا. من و نیوشا به همراه راسل و خانومش و دی جی و خانومش دعوت بودیم. بهانه شام این بود که یکی از شاگردهای قدیمی جان این طرف ها بود و "جان" همه ما را دعوت کرده بود که شامی بخوریم و با هم حرف بزنیم. "جان" می دانست که ماه رمضان است و به خاطر ما شام را ساعت هفت و نیم شب داد. بر میز غذا انواع غذاهای سبزی خواری خوشمزه بود و از الکل و سگ هم خبری نبود. تا نیمه شب آن جا بودیم.

20 comments:

Anonymous said...

جالبه حس من از کلمه "دیر" برعکسه. هر وقت استادی موقع ایمیل زدن به من بگه "دیر حامد" یعنی از چیزی دل‌خوره و داره رسمی و مودب برخورد می‌کنه. اگر بنویسه "های حامد" یعنی اوضاع خوبه و رفیق شده :) خوب البته این جا کسی با اسم خالی ایمیل نمی‌زنه.

Anonymous said...

kheili jaleb bood baram shakhsiate John...hala chera be daneshjooha mige naran Business School?

Mirka Anoushe said...

"می دانست که ماه رمضان است و به خاطر "ما شام را ساعت هفت و نیم شب داد

نوید جان نوشته های علمی ات را دوست دارم ولی نمیفهمم که چرا باید همیشه گوشه های به دین مبین اسلام بزنی
من بطور مجازی و از وبلاگت ترا میشناسم
و حدسیاتم حول کمی پاچه خواری دور میزند
حالا بورسیه هستی یا میخواهی بعنوان استاد برگردی و یا اینکه دور و برت مشکل داری
بهرتقدیر سناریوی روزه گیری معتقدانه تو درجه بسیار ضعیفی را برای من دارا است
خیلی دوست دارم این موضوع را برای منی که از روی وبلاگت آنالیز میکنم بهتر توضیح دهی

navid said...

میرکا: برای من این رفتار استاد خیلی جالب و عجیب بود. شاید بدانی که حتی ایرانی هایی که در آمریکا هستند حساب ماه رمضان از دستشان خارج می شود. اما این دقیقا می دانست که الان ماه رمضان است. این برای من عجیب بود. و این که حاضر بود شامی که همیشه ساعت 5 می خورند را به خاطر ما دیروقت سرو کند.

احساسم اینه که در آمریکا به مذهب آدم ها خیلی احترام می گذارند و اگر کسی در این ارتباط چیزی گفت او را عمرا متهم به پاچه خواری نمی کنند! :)

Anonymous said...

به به، این دانشکده شما هم که همه ماشاا... رفتاریون و اهل دل هستند. یه سر بابد بیام دوباره آشنا شیم بیشتر :D

ضمنا امیدوارم ابن بورس هایی که داری میخوری تو حلقومت گیر کنه و همه ی سناریوهات درجه ی ضعیفی دارا باشن! ;)

Mirka Anoushe said...

خوب منطقاً هر کس و به تبع آن هر جامعه ای به دنبال چیزی هست که در آن کمبود دارد ، به همین جهت از آنجا که ما در ایران در دین و مذهب غوطه ور هستیم باید هم احساساتی مخالف یک استاد آمریکایی داشته باشیم
درضمن امیدوارم از لحنم ناراحت نشده باشی هرچند هنوزم دیدگاهت برایم لایتچسبک هست
دی

navid said...

به سرتوماس: داداش اون چمدان اسکناسی که دیروز گرفتی رو باز نکن تا من بیام شیکاگو بریم اساسی حال کنیم و فراپاچینوی گرین تی بخوریم..

به میرکا: نه بابا چه ناراحتی :)مرسی از کامنت

Anonymous said...

آقا من که می گم سراغ استاد سختگیر نرو. آخه سری که درد نمی کنه دستمال نمی بندن که. ضمنا اگه باز اومدی بوستون خوشحال می شیم در خدمت باشیم.

یک مسافر said...

سلام هم رشته ای در MBA شریف!
آخرش واقعا جالب بود.... بعضی اوقات فکر می کنم ما از مسلمونا بیشتر استنتاق می شیم که چرا روزه می گیریم تا از کافرا!

Anonymous said...

سلام
وبلاگ خیلی جالبی دارید و خیلی چیزها در مورد مردم جاهای دیگه دنیا بهمون یاد میده که من خیلی علاقه دارم بدونم و البته طنز با مزه ای هم در مطالبتون وجود داره و از همه مهمتر کسی با این همه مشغله و کارهای مهم چقدر با حوصله وبلاگش رو آپ میکنه
من که تنها یه وبلاگ در مورد پسرم دارم حوصله نمیکنم آپش کنم
امروز دومین روزه که با وبلاگتون آشنا شدم و خیلی از مطالتون بهره بردم
موفق باشید

گیس طلا said...

ممنون از لینک

Anonymous said...

سلام آقای غفارزادگان،خوب هستید؟ می خواستم بپرسم برای ارتباط با شما به چه آدرسی میل بزنم؟ یکی دو بار به navid3000@yahoo.com ایمیل زدم اما فکر کنم دریافت نکردید.
با تشکر

Anonymous said...

نوید خیلی خوبه!
فگر کنمبا این «جان» اگه کار کنی..آخرش خیلی فن بشی..کلی مقاله و..

Anonymous said...

می دانست که ماه رمضان است و به خاطر "ما شام را ساعت هفت و نیم شب داد

خوشحالم به عنوان یک مسلمان مانند بعضی از غرب رفته ها هنوز جوگیر نشدی و اصلیت خودت رو گم نکردی .
و خوشحالم هستند کسانی همچون استاد شما که به اعتقادات دیگران احترام می گذارند .
و خوشحالم با وبلاگ جنابعالی آشنا شدم .
در پناه حق موفق و موید باشید .

Anonymous said...

سلام بر نوید داداش و نیوشا خانم.طاعات و عباداتتان قبول

امروز در ایران روز بازگشایی مدارس وروز اول مدرسه بود.شهر بار دیگر شلوغ شده بود
زندگی جریان داشت
بوی پاییز بوی مهر بوی مدرسه
رادیو داشت ترانه "باز آمد بوی ماه مدرسه....بوی بازیهای راه مدرسه" را پخش میکردیک لحظه فضا مرا به دوران کودکی ام برد

من دلم برای مدرسه تنگ میشود
دلم برای فصل پاییزفصل شاعران فصل خس خس برگهای زرد زیر پای عابران تنگ میشود
دلم برای ماه مهر ماه مهربان تنگ میشود
دلم برای زنگ فارسی زنگ انشا تنگ میشود
حتی برای زنگ املا هم دلم تنگ میشود!ا
دلم برای مشق نوشتن های آخر شب تنگ میشود
دلم برای چوپان دروغگو تنگ میشود
برای دهقان فداکار تصمیم کبری کوکب خانم
آری..... دل من تنگ میشود
برای بچگیهای خودم هم دلم تنگ میشود
بچه های امروزی دیگر
آن کتابها را نمیخوانند دلم بحالشان میسوزد

Anonymous said...
This comment has been removed by a blog administrator.
Anonymous said...
This comment has been removed by a blog administrator.
navid said...

vahid jaan - in jaa keh jaaie post e matlab nist!! jaaie comment e. matlabi keh nevisandeh ash maloom nist ro man hich vaght nemigzaaram too blog.

Anonymous said...

اینطور که شما خواهر و برادر شمشیرو از رو بستین ودر یک روز 5تا از کامنت هامو پاک کردین(2تا شو تو و 3تا شو اون خوش اخلاق)من بجای شما از خودم خجالت کشیدم.منظورت از اینکه نویسنده اش معلوم نیست چیست؟؟؟؟؟
فقط خواستم حس و حال امروز رو بفهمی
رفتار هر دو تاتون بهم برخورد

Anonymous said...

che ghashang neveshte boodi balam jan! :D