Thursday, December 11, 2008

شیکاگو 4 - آقایان الف و ب و جیم

البته که آدم باید اجتماعی باشد. ولی به شرطی که اجتماع هم آدم باشد! قبل از این که شیکاگو بروم تصمیم گرفته بودم که در کنفرانس دوم به جز صحبت با دانشجوهایی که در موقعیت شبیه من هستند با سه نفر آدم مشخص هم صحبت کنم. من این سه نفر را آقایان الف و ب و جیم و صحبت با آن ها را پروژه های الف تا جیم نام گذاری می کنم.

مشکل اصلی از این جا شروع شد که در این کنفرانس به نظر می رسید همه از قبل همدیگر را می شناسند و در گروه های چند نفری حرف می زدند. کلا کسی چهره فرهیخته ما را به جا نمی آورد! استادهای ما هم که این کنفرانس را تحریم کرده بودند و نبودند که به این و آن معرفی مان کنند. روز اول، در فواصل بین ارائه مقاله ها، بین آدم ها که گروه گروه ایستاده بودند، چای به دست، راه می رفتم، اما موقعیتی پیش نمی آمد که با کسی چاق سلامتی کنم. همه شدیدا غرق صحبت بودند. از زبان هایی که صحبت می شد پیدا بود که به جز آمریکایی ها و آلمانی ها، رژیم اشغالگر قدس(!) هم، همچین قوی در کنفرانس ظاهر شده بود. البته نگران نباشید؛ من هیچ کدام از مقاله هاشان را به رسمیت نشناختم!

مشکل دیگر هم این بود که کسی را به چهره نمی شناختم و برای این که آدم ها را به جا بیاورم، باید به پلاک های آویزان از سینه هایشان "زول" می زدم. ضمن این که به نظرم این حرکت کلا یک حرکت بی ناموسی است(!)، همیشه احساس ام این بوده که اگر اسم کسی را نگاه کردید باید حتما باهاش حرف بزنید؛ مجسم کنید به کسی نزدیک شوید و اسم و دانشگاه اش را هم بخوانید و یارو هم می ایستد که شما خواندن تان را تمام کنید و بعد شما سرتان را بچرخانید به سمت دیگر: توی این مایه که «تو دیگه از کدوم دهاتی اومدی که من باهات حرف بزنم!»... و اما پروژه ها:

پروژه الف عبارت بود از دیدن آقای الف. آقای الف روانشناس است و در مقوله یادگیری از فیدبک آدم معروفی بود. رفتم سالنی که می خواست مقاله اش را ارائه دهد و برای همین قیافه اش را به خاطر سپردم. سخنرانی اش که تمام شد زمان استراحت بود و عده ای دورش جمع شدند. با این و آن صحبت می کرد. من یواشکی آقای الف را زیر نظر گرفتم تا این که دیدم که می رود قهوه برای خودش بریزد. چون زمان استراحت هم تمام شده بود همه به سمت سالن ها می رفتند. خلاصه یک سلام کوتاه گفتم و سریع در مورد کارهای مورد علاقه ام صحبت کردم. یک نگاهی کرد و بعد شروع به صحبت کرد. مطمئن نبودم که آیا می خواهد صحبت با من را ادامه بدهد یا دوست دارد برای شنیدن بقیه مقاله ها به سالن برود. ولی به هر حال حرف ها خوب پیش می رفت. مثلا من گفتم که «به فلان مدلی که ارائه دادی علاقه دارم» و آقای الف گفت که «خودش دیگر اصلا علاقه ای به آن مدل ندارد!» گفتم «فلان کار را انجام داده ام» و گفت «ادامه نده چون کار بی خود پیچیده ای است!» در این میان هم یک خانوم جوان آمد و که گویا شاگرد قدیمی اش بود. خانوم جوان بلند سلام داد و آقای الف را بغل کرد و من با خودم گفتم «ای بخت نامراد، حتما دودر شدیم!» ولی آقای الف بعد از ده ثانیه به خانوم جوان در کمال احترام گفت که می خواهد حرف اش را با من ادامه دهد و کله اش را به سمت من برگرداند و حرف اش را ادامه داد. کلا روح مان شاد شد!.. آقای الف که در مورد رشته ام پرسید و وقتی فهمید من مدیریت عمومی می خوانم و لیسانس ام هم مکانیک بوده به صورت عجیبی نگاه ام کرد! توی این مایه که «ناامیدم کردی پسر!» این نگاه در تمام کنفرانس وقتی اتفاقی به هم می رسیدیم ادامه داشت!

پروژه ب عبارت بود از دیدن آقای ب. ولی خبری از آقای ب نبود. می دانستم آقای ب پیر است و ریش دارد و عینک می زند. اما همه پیرهای ریش دار و بی ریش اسم های دیگری را از خود آویزان کرده بودند. وقتی یکی از مقاله ها تمام شده بود و نزدیک رفته بودم که به ارائه کننده کامنت بدهم، دیدم یک آقای پیر اتفاقا ریش دار هم آمد که یک کامنت بدهد. اول معذرت خواست که از این پلاک ها ندارد که آویزان کند و خودش را معرفی کرد: «من آقای ب هستم!» خلاصه ما کلی ذوق کردیم توی این مایه که بپریم و آقای ب را ماچ کنیم! اما خونسردی مان را حفظ کردیم و قیافه آقای ب را به خاطر سپردیم. در یک فرصت دیگر در سالن ها دنبال اش رفتم تا صحبت کنم. شده بود مثل این کارتون ها که من از یک در سالن وارد می شدم و او از در دیگر بیرون می رفت. اصلا یک جا بند نبود! پیرمرد هم این قدر پر جنب و جوش؟! خلاصه یک بار گیرش آوردم و رفتم کنارش نشستم تا ارائه مقاله ها که تمام شد باهاش صحبت کنم. البته این بار هم قبل از تمام شدن مقاله سالن را ترک کرد! من هم دو سه دقیقه بعدش، سالن را ترک کردم و بالاخره پیدایش کردم. من سه تا از مقاله های جدید آقای ب را خوانده بودم، در مورد "اعتماد به نفس زیادی" و قضاوت آدم ها در مورد توانایی هایشان – یا همان ایده هرکس که نداند و نداند که نداد. درباره شان صحبت کردم و خیلی مثبت برخورد کرد. چند تا ایده دادم و با خضوع گفت که جالب است و گفت کارهایم را برایش بفرستم. ایده جدیدی نداد اما گفت که زمینه کاری خوبی برای دانشجوی دکتری است و گفت هرچند کارهای زیادی انجام شده، اما چاپ کردن مقاله هم نسبتا ممکن تر است.

پروژه جیم عبارت بود از دیدن آقای جیم. آقای جیم یک استاد جوان خیلی معروف بود که به عنوان اقتصاددان رفتاری معروف است. کارهای خیلی خوبی هم در زمینه بازاریابی انجام داده است و این که چه طور آدم ها تصمیم های خریدشان را می گیرند. وقتی سخنران میهمان می خواست حرف بزند، آقای جیم آمد و باهاش گپ زد و من شناختمش. اول، خوشحال شدم که پیدایش کرده ام و دوست داشتم که کلی حرف بزنم. اما بعد کم کم مشکوک و نهایتا بی خیال شدم. اما دلایل محکم من: اولا که آقای جیم کفش های کاملا قرمز پوشیده بود (یک قرمزی می گم یک قرمزی می شنوید ها)، ثانیا جوراب هاش رنگی راه راه بود که هر راهش به یک رنگ بود: رنگ های شاد زرد، بنفش، سبز، آبی و قرمز. و ثالثا ترتیب رنگ ها در جوراب سمت راستش با جوراب سمت چپش فرق داشت! خلاصه ما گفتیم «بی خیال؛ امنیت از همه چی مهم تر است!» البته بعدن فهمیدم که وسواس زیادی به خرج داده ام و آقای جیم، زن و بچه دارد و اتفاقا آدم خیلی خوش برخوردی است. به هر حال پروژه جیم با شکست روبرو شد.

6 comments:

Anonymous said...

سلام. آقا این مسئله که بعضی آدمهای از خدا بی خبر و بی شعور و ...(صدای بوق) می آیند و اسم آدم را میبینند و می روند را من هم چند بار تجربه کردم. خیلی عالی توصیف کرده بودی.

Mehran said...

در مورد آقای جیم: سه معنی اول این کلمه رو نگاه کن!
می‌بینم که طرف رسما شاد بوده!

Anonymous said...

چرا ناامید شد؟
به خاطر بین رشته ای بودن شما؟

Anonymous said...

زن و بچه داشتن که مفادی نداره طرف می تونه bisexual باشه.

Anonymous said...

سلام
خيلي جالب بود
كلي خنديدم

ممنون از مواضعتان ;)

Mohammad KhoshZaban said...

بسیار نشاط رفت! خیلی خوب نوشته بودین