Sunday, February 22, 2009

کیکی که مزه کیک می داد...


وارد کافی شاپ می شویم؛ من و نیوشا... دو قهوه سفارش می دهیم و یک تکه شیرینی شکلاتی. کسی که پشت دخل است قهوه های مان را درست می کند و تکه ای از یک کیک بزرگ شکلاتی برای مان جدا می کند و داخل یک پوشش مخصوص می پیچد... در حال پرداخت پول اش هستیم که جوان بیست ساله ای نزدیک می شود.

جوان، ریش کم پشت قهوه ای و موهای روشنی دارد که بر روی پیشانی اش ریخته و تا نزدیکی یکی از چشم هایش پایین آمده است. لبخندی آرام دارد... به نیوشا می گویم که این جوان چقدر ظاهر پاکی دارد... جوان آرام نزدیک تر می شود، می آید و می رود پشت دخل. در حالی که ما پول قهوه و کیک مان را داده ایم و می خواهیم برویم و جایی بنشینیم، می گوید چند لحظه صبر کنید. یک نگاهی به کیک مان می کند و یک نگاهی به پولی که پرداخت کرده ایم و هنوز از صندوق قابل خواندن است. بعد، جوان، چاقوی کیک بری را بر می دارد و یک تکه دیگر هم به کیک مان اضافه می کند... همین...

و بعد، جوان، دوباره، از پشت دخل در می آید. مثل کسی که کاری که باید انجام می داد را انجام داده باشد... و سراغ دوستان هم سن اش که یک سری پسر و دختر جوان هستند و دور یک میزی آن طرف تر نشسته اند می رود...

ما دورتر نشسته ایم. گاهی سرم را از کتابم بلند می کنم و نگاهشان می کنم... می گویند و می خندند... تکه ای از کیک جدا می کنم و در دهانم می گذارم؛ مزه "کیک" می دهد...
عکس از (+)

3 comments:

Hamedreza said...

masih boode ingar

Anonymous said...

سه حالت قابل بررسی است
1.جلب مشتری
2.عذاب وجدان
3.اشتباه در محاسبه تعداد برش کیک

Anonymous said...

نوش جون ... بازم سر بزن
:)