بعد از سه سال هنوز به یک نتیجه منطقی در مورد موضوع تز نرسیده ام. گاهی به مدیریت نزدیک تر می شود و گاهی به سیاستگذاری. گاهی از ابزار روانشناسی می خواهم استفاده کنم و گاهی هم فکر می کنم بی خیال، بگذار یک کار کلاسیک و معمول مدیریت دولتی یا سیاستگذاری بکنم تا در بازار کار به مشکل نخورم. همین کارها از یک طرف باعث شده که روی یک موضوع خاص نتوانم متمرکز بشم اما از طرف دیگر چند تا مقاله نوشته باشم. مقاله هم که sunk cost است. یعنی وقتی نصف کارش را کردی فکر می کنی که بگذار تمام اش کنم و بفرستم فلان جا و .. و همین دوباره تمرکز را می گیرد.
با جان و دیوید چند وقته یک کم حرف های اساسی و بنیادی زده ام! تقریبا این اواخر به این جا رسیده ایم که رو راست تر باهم حرف می زنیم و از تعارف های اولی که من را اذیت می کرد در آمده ایم. فردا دوباره با جان قرار است حرف بزنم. آخرین نکته ای که گفته بود این بود که در زمینه های مورد علاقه من عملا دانشکده ارتباط خوبی با دانشگاه های دیگر ندارد و چون استخدام تابع قوی بودن شبکه استادهاست ممکن است من به مشکل بخورم... وقتی نکته جان رو به دیوید گفتم اون هم تایید کرد.. این طوری عملا دستم خیلی بسته می شود.
No comments:
Post a Comment