Sunday, September 06, 2009

آقا.. بیدار شوید.. آقای محترم

کنار پنجره می خوابم. یک پنجره بزرگ که به سمت حیاط پشتی که شبیه یک دشت بزرگ است باز می شود. حیاط پشتی همه اش چمن است و دو تا درخت آن گوشه ها. چون طبقه اول ایم و امنیت، نسبتا قابل قبول است و کسی هم از حیاط پشتی استفاده نمی کند، شب ها پنجره را باز می گذارم و در شب های مهتابی، مانند دی شب، کمی هم پرده را کنار می زنم که سهم مهتاب شبانه ام را بگیرم. دراز کشیدن و از پنجره مهتابی به دشت چمن مهتاب زده نگاه کردن در حالی که جیر جیرک ها ابراز وجود می کنند یکی از بهترین لحظه های زندگی من است.. و البته خیال ام هم راحت است که یک دفعه نصفه شب کسی در لباس سیاه رنگ قرار نیست کله اش را از پنجره در بیاورد و بگوید: "یــــوهــــاهــــاهـــــــــــــــــا!!" آن هم با یک عدد هفت تیر!.. البته پتانسیل اش وجود دارد چون این جا حیاط خانه ها دیوار ندارند، و یک نفر از خیابان می تواند بیاید و خانه را دور بزند و از حیاط پشتی با چند گلوله ابراز ادب نماید.. ولی ما هم همیشه توکل مان به خداست!! و البته در آن صورت هم، شب های مهتابی قاتلان اصلی ما خواهند بود...

اما ام روز صبح، که شب اش مهتابی و خنک و جیرجیرکی بود را با صدای آقایی بیدار شدم! "sir! sir!"
تا حالا کسی من را با لفظ sir از خواب بیدار نکرده بود. معمولا تاج سر گرامی می گوید "بلند شو لنگه ظهر است!" و مادر گرامی در ایام قدیم می گفت "بلند شو، مرد که این قدر تنبل نمی شود!" خلاصه این که کسی در کنار گوش ما، با چنین احترامی ما را بلند می کرد به شدت مشکوک می زد... دوستان نزدیک هم می دانند که من وقتی از خواب بلند می شوم تا مدت های مدید با یک چشم به اطراف نگاه می کنم.. آن هم نیمه بسته! خلاصه از همان تصویر نصفه و نیمه دیدم آقایی با هیبت کنار پنجره و در بیست سانتی ام ایستاده و دارد با من حرف می زند.. آن هم با لباس نیروی انتظامی! در آن حالت و از بین کلمات آقاهه یک چیزی فهمیدم تو این مایه ها که یک آژیری دارد صدا می دهد و من باید دم در خانه بروم...

بلند شدم و رفتم که در را باز کنم و تا نزدیکی های در ورودی رسیده بودم که خوشبختانه به مغزم خطور کرد - نمی دانم از کجا خطور کرد - که برای روبرو شدن با چند پلیس قوی پنجه به "شلوار" نیاز است! مسیر را در همان حالت یک چشمی دوباره برگشتم و با لباسی در شان نیروهای زحمت کش انتظامی در را باز کردم. آقایان احتمالا این قدر باهوش بودند که بدانند من در آن حالت برای دزدی نیامده ام! بعد از دو سه تا جمله فهمیدم که آژیر همسایه مان به پلیس وصل است و دی شب همسایه خانه نبوده و آژیرش بوق زده و نیروهای مخلص انتظامی خانه را محاصره کرده اند... در همان حال با اشارتی نشان دادم که خانه همسایه، خانه بغلی است و من همسایه نیستم و از این آژیرهای سوسولی ندارم و البته خیلی هم خوابم می آید... موضوع را گرفتند!... و بعد در را بستم و به خواب ادامه دادم در حالی که پنجره بسته و پرده کشیده بود و از جیرجیرک ها خبری نبود... و البته تا لنگه ظهر...

No comments: