کلاس پنچم بود. آقای ناظم همیشه عصبانی بود و داد می زد. کتک زدن هم رو شاخش بود. یک روز، بی هوا، در هنگام مراسم صبحگاه گفت که همه دانش آموزان لیوان هایشان را در بیاورند تا کنترل کند. آن روزها، همه می بایست لیوان شخصی داشته باشند و من آن روز به خصوص، لیوانم را جا گذاشته بودم. من آرام و مظلوم بودم و از ناظم می ترسیدم. یک نفر که در صف کناردستم ایستاده بود (طبیعتا از یک کلاس دیگر بود) لیوان تاشو داشت. «در» لیوان اش را گرفتم. وقتی ناظم آمد در لیوان را به صورت واژگون نشان اش دادم. مثل حالتی که لیوان تاشو داشته باشی و آن را بسته باشی و در کف دستت گذاشته باشی.. هنوز ترس آن لحظه که ناظم آمد و من، که در دلم حمد و قل هوالله می خواندم، سعی کردم خیلی طبیعی"در" لیوان را از جیب روپوش مدرسه ام در بیاورم یادم هست. ناظم نفهمید. به خیر گذشت...
اگر روزی آدم معروفی شدم و خبرنگار از من در مورد نقطه عطف زندگی ام پرسید، بعید نیست این لحظه یادم بیاید!
2 comments:
عالی بود نوید :) یعنی اگر خبرنگار در مورد "از کی متوجه شدی آدم نابغهای هستی" هم پرسید، میتونی همین جواب رو بدی
:))
هر دو تا قصه های دور و نزدیک با مزه بودند، خیلی خندیدم!!
ضمنا تغییرات جدید مبارک باشه!!
Post a Comment