Friday, November 13, 2009

قصه های دور و نزدیک کودکی 3

کلاس پنچم بودم. بچه ها همه در حیاط بودند. آقای مدیر و آقای ناظم داشتند یکی از بچه های شلوغ و ردّی را در یکی از کلاس ها فلک می کردند. فامیل آن پسر سعدی بود. از گوشه پنجره فلک کردنشان را می دیدیم. با یکی از بچه ها حرف می زدم. یکی مان گفت که اگر همه مان علیه مدیر و ناظم قیام کنیم آن ها هیچ کاری نمی توانند بکنند! آن موقع به نظرم حرفش ممکن می آمد... الان به نظرم خنده دار است...

No comments: