- پیشپارتی: حدود ساعت دوازده ظهر یک روز بهاری؛ تعدادی از دانشجوها و استادهای دانشکده دورهم جمع شده بودند به مناسبت دفاع تز دکتری من. روبرتا دعوتشان کرده بود. غذای پاکستانی از رستوران لذیذ گرفته بود. یک جور خوراک مرغ و دوجور خوراک سبزی و برنج. لواَن هم که یکی از همکارانم است باقلوا درست کرده بود و کیک شکلاتی! همه خوشحال که کم کم دارند از شر من راحت میشوند! چند میز در راهرو دانشکده چیده بودیم. یک میز که رویاش غذاها بود و دو میز که دورش نشسته بودیم. یکی دوساعتی باهم بودیم.
- اول، شما: وقتی غذاها آماده شد، حضار اصرار کردند که من اول غذا بکشم! باورتان نمیشود ولی من حتی قبل از تاج سرگرامی غذایم را کشیدم! غذا را که میکشیدم سعی کردم که حد اعتدال را رعایت کنم و کمتر بکشم چون به هر حال دکترها اول باید مراقب سلامتی خودشان باشند بعد مریضهایشان! حالا چه فرقی میکند چه جور دکتری باشند...
- شوخیهای دکترانه: بازار شوخی به راه بود. البته در حد دکتری! نه از این جلف بازیها که عموما فوق لیسانسها انجام میدهند! استاد اقتصاد از نیوشا میپرسید که آیا نوید هنوز ظرفها را میشورد یا احساس میکند به عنوان یک دکتر باید به کارهای اساسی تری بپردازد؟! استاد از من هم قول گرفته که اگر کسی به من گفت آقای نوید باید به من بربخورد! من هم گله میکردم که بعد از دفاع، بار مسوولیت سنگینی بر دوشام احساس میکنم که بیخواب و خورم کرده است! البته خدا وکیلی اگر عکسهای جدیدم را دیده باشید علائم بیخواب و خوری در شکم قلمبه ما مشهود است. دوباره یک هفت کیلویی اضافه وزن دارم.
- احساسات لطیف: بدترین سوال از یک دکتر(!) این است که بپرسند بهترین و بدترین خاطره شما در دوران دکترا چه بوده است! البته این سوال سخت است برای آدمهای بیاحساسی مثل من و شما! (حال کردین چه ازتون مایه گذاشتم!) اگر کسی، آدم اهل دلی باشد با آب و تاب یک چیزی میگوید بالاخره و ملت خوشحال می شوند. و البته باید آدم بدشانسی باشی که مثلا روبرتا در اوج ناهار این سوال را با صدای بلند از شما بپرسد.. خلاصه ما امروز یک دکتر بیاحساس بد شانس بودیم! همه کنجکاوانه چنگال شان را به نشانه استماع سخنان بی حرکت در هوا فریز کردند و به من نگاه کردند. من هم اول اش را خوب آمدم که سوال خوبی است! و بعد ساده گفتم که همه روزها کما بیش شبیه هم بودند... بعد از دو سه ثانیه مکث، چنگال ها نومیدانه دوباره به سمت غذا به حرکت درآمدند... هر چند دقیقه سوال هایی از همین دست دوباره مطرح می شد... در دلم خدا خدا می کردم که صحبت ها به سمت لیدی گاگا و بن لادن برود!
- تو که اینجایی هنوز!: از دورانهای لیسانس و فوق یادم هست که از فردای تمام شدن درس، هر روز، هر کسی آدم را میدید میپرسید «تو که اینجایی هنوز!» با چنان لبخند ملیحی هم این را میپرسیدند که بیا و ببین! این جمله به عبارتی حتی جملهای سوالی هم نبود، بیشتر یک جمله احساسی بود که جایگزین جملات معمولی مانند «حال شما چه طوره»، «روز به خیر» یا «دست شویی کدوم طرفه!» شده بود. الان در این چند وقت بعد از دفاع دکتری، فرکانس سوال «تو که اینجایی هنوز!» مثل دوران بعد از لیسانس و فوق نبوده، اما در نحوههای مختلف پرسیده شده: مثلا «برنامهات چیه...»، «می خوای چکار کنی» و ... خلاصه این قضیه «نیاز مردم به اینکه شما دارای برنامه باشید» همیشه همراه شما و مردم خونگرم خواهد بود... که البته برای آدم های بی احساسی مثل من و شما اصلا مهم نیست!
1 comment:
salam.. vayy ke cheqadr in post ro dark mikonam.. in ehsasate latif!! :)) to ke injaye hanoz ham! :)) ishalla kare khobi be zodi peida koni!
Post a Comment