رفتیم منزل صاحبخانه های با معرفتمان؛ آقای «کارل»، خانوم «راشل» که دو تا دختر کولوچوی بامزه دارند. مخصوصا دختر کوچکتر که توپولی است و موهای طلایی درهم و برهم دارد. به تازگی هم یک گربه محترم به زندگی مشترک آن ها اضافه شده که مایه فرح بچه ها و مایه فرار تاج سر گرامی ماست! این جناب گربه که معمولا از ساعت 8 صبح تا 9 شب در حیاط جلوی خانه به قدم زدن و خواندن آواز «میو میو» مشغول است، تنها یک آرزوی بزرگ در زندگی خود دارد: ورود به خانه ما! این است که با دیدن بنده و تاج سر گرامی، از کیلومترها آن طرف تر، به سمت ما می دود و به اصرار دم و هیکلش را به ما می مالد و حرکات ژانگوله در می آورد و می خواهد وارد خانه ما شود. ما دو راه حل برای این معضل توسعه داده ایم: راه حل من برای این دردسر یک «کیش» بلند خطاب به گربه است که در کوتاه مدت جواب می دهد. معمولا سعی می کنم زمانی این راه حل را پیاده کنم که سایر اعضای خانواده جانسون در نزدیکی ما نباشند. این ها زیر کامیون هم بروند "حقُّ الگربه" را لگدمال نمی کنند! راه حل تاج سر گرامی هم کمی پیچیده تر است و در دو مرحله انجام می شود که عبارتست از فرار از گربه و بعد زنگ زدن به من برای آمدن و پیاده کردن همان راه حل اول!
بگذریم! مهمانی «هالووین» بود و ما را دعوت کرده بودند. محوریت مهمانی هم با بچه ها بود. یعنی خودتان تصور کنید که حدود 15-20 تا بچه که کمتر- مساوی 7 سال سن داشته باشند با پدر و مادرشان آمده باشند و در یک خانه حدودا 200 متری جمع باشند. این جا، آدم های هم سن ما، دو تا بچه رو شاخشان است! از طرف دیگر این پدر و مادرهای آمریکایی هم اصولا اهل امر و نهی نیستند و با کمی تامل در حرکات این بچه ها خواهید دید که یکی از کول دیگری بالا می رود و دیگری با کله زمین می خورد و هیچ کس توجه نمی کند و البته هیچ کدام گریه نمی کنند.
این «هالوین» هم از اعیاد ملی و مذهبی(!) آمریکایی هاست. مردم در لباس های عجیب و غریب ظاهر می شوند. معمولا باید لباس ها طوری باشد که ملت را بترساند، اما، خوب، این طور که ما دیدیم لباس ها کلا با هدف عجیب بودن پوشیده شده بود. از در که وارد شدیم «راشل» را دیدیم که با لباسی شبیه به دلقک ها آمد. کلاه گیس قرمز و یک کلاه سفید بزرگ هم بر سر داشت. و البته مثل همیشه خوش برخورد بود. دیگران هم همینطور بودند. دختربزرگشان شبیه گربه شده بود. بچه دیگری شبیه «بت من» و دیگری شبیه موش و یک آقا و خانوم جوان هم لباسی شبیه به خفاش ها پوشیده بودند. معنی خیلی از لباسها را هم نمی فهمیدم. ولی کلا بامزه بود. جالب تر خود آقای «کارل» بود که ما تا نصفی از مهمانی، ایشان را به جا نیاوردیم و بعد هم که به جا آوردیم به روی خودمان نیاوردیم که ضایع نشویم!
در مهمانی هم با یک آقایی که جدیدا از «منهتن» به «آلبانی» آمده، گرم گرفتیم. وقتی فهمید ایرانی هستیم کلی تحویل گرفت و گفت که رییس سابقش در نیویورک یک ایرانی یهودی بوده و از این حرف ها. نکته جالب این است که خود کارل و راشل در این مدت از ما نپرسیده اند کجایی هستیم. خیلی وقت ها احساس کردیم که به شدت کنجکاو هستند و به صحبت های من و نیوشا کنجکاوانه توجه می کنند. ولی احتمالا فکر می کنند کار درستی نیست که ملیت دیگران را بپرسند! بعید می دانم که تا حالا هم فهمیده باشند. به نیوشا می گفتم الان این آقایی که امروز با ما صحبت کرد به کارل خواهد گفت: «خوب، عجب همسایه های ایرانی باحالی دارید!..» وبرق از سه فاز خانواده جانسون و جناب گربه خواهد پرید!
پ.ن. پارسال چند تا عکس از پاییز این جا و از هالووین گرفتم. اگر خواستید این جا نگاه کنید.
3 comments:
خیلی بامزه بود!
چرا فکر می کنید جانسونها نمی دونند شما ایرانی هستید؟
یه ایرانی تو هر جای دنیا که باشه به راحتی برای افراد با آی کیو متوسط قابل تشخیص است
:-)
از وقتی اسباب کشی کردی اینجا سر نزده بودم... مبارکه
Post a Comment