Friday, March 28, 2008

سی نامه

1- او باید تعویض شود. نه می تواند مثل گذشته بدود و نه می تواند بپرد. دوستش داشته باشی یا نه، حقیقت این است که به پایان عمر بازیش رسیده و باید کم کم مزه تعویض های میان بازی را بچشد. موهایش ریخته و دیگر نفس نود دقیقه مسابقه را ندارد. او "سی ساله" است.

2- «سی ساله ها آدم های بزرگی هستند که در اتوبوس آدامس نمی جوند. فوتبال بازی نمی کنند. صبح ها زود سر کار می روند و عصرها با پاکت میوه برمی گردند. سی ساله ها جواب خیلی سوال ها را می دانند. سی ساله ها کمی عصبانی اند و جدی. نه مثل 60 ساله ها هستند که همیشه خنده ای بر لب دارند و نه مثل 10 ساله ها که سوار لبه دستگیره پله ها شوند و سر بخورند و پایین بروند. سی ساله ها "آدم بزرگ" اند.» احتمالا این انشایی بود که من 20 سال پیش در سن 10 سالگی می نوشتم.

3- شش-هفت ساله که بودم، یعنی حدودا بیست وچهار یا بیست و سه سال پیش، ایام عاشورا، مشهد بودیم. مراسم تعزیه دیده بودم و از شمر و یزید ترسیده بودم. شوخی نداشت: با این که «بابا» هی می گفت که این ها الکی است ولی من خودم دیده بودم که این قرمزها سر امام را بریده بودند. بابا، برای این که ترسم بریزد، دستم را گرفت و برد به پشت صحنه تعزیه و بعد با دیدن این که امام، قند در دهان، در حال نوشیدن چای است ترسم ریخت! بعد به بابا گفتم که اصلا معلوم است که این ها الکی است، اگر راستکی بود که هیچ کس حاضر نمی شد به خاطر این چیزها بمیرد. بابا بعد از ظهر این حرفم را به عمه مرحومم تعریف می کرد و می خندیدند.

4- می گویند مردان خدا راضی اند، آرامش دارند، شک نمی کنند و درستکارند. خدا را شکر که ما هیچ کدام از این ها را نداریم. اگر پانزده سال اول زندگی به آرامش گذشت، پانزده سال دوم، پریشانی بود و پریشانی. تنها فرقی که کرده ام این است که به این پریشانی عادت کرده ام. این بار با نبودن پریشانی، آرامشم به هم می ریزد که نکند مشکلی و مرضی هست در من که از آن بی خبرم.

5- مامان همیشه نسبت به نمرات مدرسه ام حساس بود. جا انداختن یکی از دو تشدید کلمه «موفّقیّت» در املای مدرسه را مامان مهربان من با یک ساعت اخم کردن و تحویل نگرفتن جواب می داد. تمام راه مدرسه تا خانه را به دنبال مادر می دویدم و هی سعی می کردم یک جوری به حرف بیارمش که مطمئن شوم آشتی است. بالا و پایین می پریدم و بعضی وقت ها گریه ام می گرفت. مامان می خواست با این کارش وقتی که من بزرگ شدم و مثلا سی سالم شدم برای خودم کسی شوم. ما که کسی نشدیم ای کاش مامان هم تعداد تشدیدهای «موفّقیّت» را جدی نمی گرفت و همان یک ساعت هم، خنده اش را از من و مهشید دریغ نمی کرد. بیچاره مهشید!

6- یادداشت یکی را می خواندم، در تولد سی سالگی اش، که گفته بود دیگر وقتی برای تلف کردن ندارد و باید با تمام سرعت به پیش برود. راستش من هم پایه ام که با سرعت پیش بروم. راستی آن کسی که آن نوشته را نوشته بود چند روز بعد از تولد سی سالگی اش مرد :)

7- چشمم را می بندم و به سی سال گذشته فکر می کنم. تصویر نیوشا به ذهنم می آید و قرار همیشگی مان در میدان ونک. باز می کنم و دوباره می بندم. تصویر چنارهای بلند ولی عصر به ذهنم می آید در یک روز زمستانی وقتی از مدرسه تعطیل شده ام و مامان در خانه منتظرم است. دوباره می بندم و باز می کنم. یاد حیاط مدرسه البرز می افتم و اولین فوتبال درست و حسابی در آن جا. دوباره می بندم و باز می کنم. یاد سریال لویی پاستور می افتم که هر هفته با بابا مشتاقانه می نشستیم و نگاه می کردیم. دوباره می بندم و باز می کنم و یاد کنکور دادن مهشید می افتم. می بندم و باز می کنم و یاد دفتر مجله مکانیک شریف می افتم و روزهایی که در آن جا وقت گذاشتم. می بندم و باز می کنم و یاد تمام راهپیمایی ها که رفتم می افتم. می بندم و باز می کنم و یاد معلم ادبیات اول راهنمایی می افتم که به من، دیکته، صفر داد! چون حرفی که گفته بود را گوش نکردم. می بندم و باز می کنم و یاد سروش می افتم در کنار دریاچه جورج، یاد صادقی و نسکافه و کتاب، یاد فرزان و لیشام و بقیه در باشگاه، یاد عباس و نیما در بالای کوه، یاد افطار در رستوران شالیزار، یاد روزی که حسن دنبالمان آمد در آلبانی، یاد کلاس شهشهانی، دورعلی، مشایخی، ابولافیا و استوارت. یاد روزی می افتم که دستم را بر پارچه مخمل مشکی بلندی کشیدم و گفتم که می دانم پشت این پارچه به جز سنگ و آجر نیست، ولی من هم بی خودی این جا نیامده ام... در سی سالگی غفلت می خورم از چیزهایی که خوب یاد نگرفتم، از گناهانی که مرتکب شدم و بعید می دانم وقتی بپرسند جوانی ات را چه کردی چیزی داشته باشم...

8- راستش از روزی که خط نگهدار شماره من را بالا می برد و داور دستور تعویض می دهد می ترسم. مخصوصا اگر در لحظه تعویض دو تا گل هم عقب باشیم و مربی امیدش را به من از دست داده باشد. می ترسم از روزی که کودکی ببیند که من هم در پشت صحنه در حال چای نوشیدن و قند قورت دادنم و حاضر نشده ام که "به خاطر این چیزها" بمیرم. می ترسم از روزی که پریشانی ام را به آرامش دروغین بفروشم و همه هنرم درست املا کردن «موفّقیّت» باشد.

9- امسال "هشت فروردین" و "بیست و هشت مارچ" روی هم نیفتاده بودند. برای همین هم معلوم نبود بالاخره من کی سی ساله می شوم! همین البته از عمق فاجعه کاست! دیروز، مثل همه این سال های اخیر، نیوشا با گرمای وجودش خانه را "تولدی" کرده بود؛ آن هم با یک کیک کوچک و یک شمع "یک" که ما هر سال در تولدهایمان از آن استفاده می کنیم! آجیل خوردیم و خندیدیم و تلویزیون نگاه کردیم :) چون پنج شنبه بود، قبل از خوابیدن، ظرف آشغال را جلوی کوچه گذاشتم. کوچه بارانی بود. صبح، ظرف آشغالمان را برف پر کرده بود...

14 comments:

Anonymous said...

سی پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله کن

اگه ربطی زیاد به موضوع نداشت هم سخت نگیر! عوضش کلی 30 داره

حالا مرامی خیلی هم بی ربط نیست ها!

Unknown said...

Mobarak bashe shorooe daheye jadid:)

Unknown said...

سلام !
خوبین ؟ من از دوست های حامد هستم و از وبلاگ " زیر درخت" ش هر از چند گاهی به شما سر می زنم . این نوبت با اینکه مثل همیشه زیبا بود اما متفاوت تر از همیشه ! من هم مدتیست که " این چیزهایم " را هر روز صبح مانند ساعتی که به دست می بندند ، با خود همراه می کنم و هر لحظه به اقتضا به کناری می گذارم . هر روز دعا می کنم ، کودکی مرا تحت نظر نگیرد ! شاید دیگه خدا از خودمون باشه .

Anonymous said...

Salaam Piremard :D

Anonymous said...

پنج، شش سالی تا 30 سالگی فرصت هست برای من

ولی گمان نکنم در این مدت بتونم نغییری در خودم ایجاد کنم

ان شاالله تولد 3000 سالگیت

Anonymous said...

سلام.
تولدتان مبارك.
هااااااي. از خواندن نوشته شما گريه‌ام گرفت. خيلي تاثيرگذار بود!

Anonymous said...

سلام نويد جان
هم سال نو و هم تولدت به تو و نيوشا مبارک باشه. اميدوارم سالهای سال با خوبی و خوشی زندگی کنيد و ما هم زير سايه تون هر سال بهتون تبريک بگيم
اين قضيه سی رو هم بد جوری قبول دارم. بد جوری. نمی دونم چقدر يادته يا چقدر متوجه بودی اما من از آدمايي بودم که مطلقا به روز تولد و اينا اهميت نمی دم. حتی بعضی سالها گذشته و متوجهش نشدم. اما امسال بد جوری نابود بودم. من می ترسم که بگن بازی تموم شد و من هنوز تو کف اين باشم که اقلن يه بار توپ به پام بخوره

Unknown said...

اول از همه تولد سی سالگیتان مبارک
دوم هم این که علیرغم این که این حس در همه ی بیست و دو - سه ساله ها به بالا مشترک است و همه احساس پیری می کنند ولی باید امیدوار بود. این ایام تعطیل که وقت دید و بازدید عید بود بعضی از آدم ها رو می دیدم که با وجود سن کم زیر هفتاد سال کاملا تکیده شده بودند و آماده ی مرگ بودند ولی بعضی ها هم با وجود سن بالا با نشاط و امیدند مثل همین مک کین که سر پیری می خواهد معرکه گیری کند یا شیراک و تاچر و آلبرایت. آدم پیر هم که میشه مثل این ها بشه!

JUYBAR said...

امیدوارم دهه چهارم را هم خوش باشی

Sina said...

موفقیّت تو مدرسه ما یک دونه تشدید داشت! اصلا هم حواسم نبود که چه تولد مهمیه! نوشتتو خیلی دوست داشتم.

Sina said...

بعدش هم از جناب مهندس علی دائی یاد بگیر! تازه استاد 30 سالگی رفتن بوندس لیگا!!!

Anonymous said...

مبارک باشه رییس! راستی حمید هم ام.آی.تی ریجکت شده گویا.

Anonymous said...

tavalodetoon mobarak...manam vaghti mahe pish 25 sale shodam kheili khoshhal naboodam, engar too in dore ke miofteh gozare omr hes mishe...vali khob inghadra ham jedii nist, mohem shadi darooniye...moafagh ham ke hatman hastin.

Anonymous said...

بدجوری تکونم داد حرفات!

پر شدم از ای کاش ....!