Friday, June 06, 2008

سفر یک روزه به شهر نیویورک

* یک سفر یک روزه به نیویورک رفتم؛ با قطار؛ برای ویزای یونان. قبول کردند. تنها مشکلی که پیش آمد این بود که چون همیشه تصور من از ویزا، ویزای آمریکا بود انتظار نداشتم که آخرش پاسپورتم را بگیرند و بگویند 10-15 روز باید دست ما باشه! یک دفعه کلی از برنامه های دیگرم تحت الشعاع قرار گرفت. و الان هیچ ایده ای ندارم که می خواهم چه کار کنم. امیدوارم هر چه زودتر آماده شود. مشکل دیگر این است که پاسپورت در حال حاضر تنها کارت شناسایی معتبر من است و نمی دانم چه جوری می خواهم برای سفر مجدد به نیویورک و گرفتن پاس بلیت بگیرم!

* خوبی دیگر این سفر هم این بود که محمدرضا علاقبند را دیدم. دوست دوران دبیرستان و دوران آندرگرد(undergrad)! همان چند ساعتی که با هم بودیم و از گذشته ها صحبت کردیم و خیلی خوش گذشت. محمدرضا که یکی از باهوش ترین دوستان قدیمی من است، تا چند وقت پیش جی پی مورگان کار می کرد.

* یک خوبی دیگر این سفر هم این بود که با خیابان های منهتن بیشتر آشنا شدم. از ایستگاه قطار تا خانه محمدرضا و از آنجا تا سفارت یونان و برعکس. خیابان های منهتن همه شماره دارند و وقتی که می گویی مثلا خیابان 110 همه سریع می فهمند که حدودا کجا.

* با این که همیشه در صحبت هایم می گفتم که من چون تهران بزرگ شده ام در آلبانی که شهر (یا روستای!) خیلی کوچکی است نمی توانم بمانم و باید در جایی مثل نیویورک زندگی کنم، در این یک روز احساس کردم که الان برعکس شده و در نیویورک نمی توانم زندگی کنم. بودن در نیویورک همین جوری مایه استرس بود. همین که می خواهید به موقع به مترو برسید، همین که احتمال اشتباه تان در پیدا کردن راه ها زیاد می شود، همین که هر روز صبح می بینید همه دوان دوان و قهوه به دست به سر کار خود می دوند (هروله می کنند البته!) همه باعث استرس می شود. بعد هم این که سطح رفاه از نظر امکانات منزل و ترافیک شهری و .. به شدت بد است. احساس کردم دلم برای همان شهر خودم که مردم با پیرجامه (بیرجامه؟ پیژامه؟ زیرجامه؟ زیرجامع؟!!) و دمپایی لاانگشتی بیرون می آیند تنگ شده.

* سعی کردم با نیوشا تماس بگیرم و دوتا خبر نیم چه مهم را بگویم. نشد. این چند روز ارتباط من و نیوشا سخت شده و او هم آن جا کامپیوتر ندارد. برای این که بلیت سفر یونان من که برای سفارت یونان نیاز داشتم آماده شود نیوشا و مهسا خیلی زحمت کشیدند. دست تاج سر گرامی و خواهر تاج سر گرامی درد نکناد!

* امروز ناهار را با محمدرضا و یکی از دوستانش که از لس آنجلس آمده بود در یکی از رستوران های منهتن خوردیم. به حساب آقای دکتر البته! من یک ساندویج ماهی سَمِن مشتی خوردم که اساسی سرخ شده بود! غذای ما سه نفر با پول تیپ کارگر 100 دلار شد! بعد هم یک چایی زدیم. و من راه افتادم. الان در قطار هستم.

* قطار آلبانی- نیورک فوق العاده است. بیشتر مسیر را در کنار رود حرکت می کند. الان سمت چپم رودخانه هاتسون است که آفتاب ساعت 6 و نیم عصر بر آن تابیده و منعکس شده است. و تمام مسیر از درختان سبز کنار رودخانه پر است. سینی غذای صندلی ام را باز کرده ام (از همان هایی که در هواپیما هست و به پشت صندلی جلو وصل می شود) و لب تاپم را رویش گذاشته ام و وبلاگ می نویسم. بغل دستیم هم لب تاپش باز است و گوشی به گوش دارد و فیلم تماشا می کند. من هم زیرزیرکی به صفحه کامپیوترش نگاه می کنم! اوه اوه؛ الان یک نفر چاقوش رو فرو کرد تو پشت یکی دیگه که یک شمش طلا پیدا کرده بود!..... ساعت هشت و نیم آلبانی خواهم بود.

4 comments:

Laleh said...

از توصیف این قطار نیویورک آلبانی خوشم اومد. خداوند قسمت کناد!

Anonymous said...

منم - همینجور گذری - با نیویورک به اندازه ی شهرهای معروف دیگه حال نکردم. اما زندگی نیویورکی نمونه ی خوبی از زندگی تو شهر بزرگ نیست، یه جور عجله ی خرکی و هردمبیلی وجود داره که جاهای دیگه نیست
رو شنیدی؟new work effect

راستی مترو که فرت فرت پشت سر هم میاد، عجله واسه اون دیگه چرا ؟!

البته آلبانی شما که واقعا جای قشنگیه. "بر مشمامم میرسد هر لحظه بوی انتاریو"

navid said...

توی آلبانی ما "بنفشه به خرمن توان درود!"

parsan said...

منم میخوام برم یونان ولی از نوع قاچاقش ،بنظر شما کار درستی؟
الیته من ایرانم و میخوام یه جوری بزنم بیرون...میتونی کمکم کنی؟