Monday, August 04, 2008

یونانانه (5) - روز آخر اصلی و گردش در شهر

چهارشنبه
چهارشنبه، آخرین روز اصلی کنفرانس بود. صبح که از خواب بلند شدم ارائه ای را که دی شب آماده کرده بودم یک بار تمرین کردم. با این که خیلی خلاصه اش کرده بودم اما هنوز بیشتر از پانزده دقیقه زمان می برد. بعد برای صبحانه و برنامه های کنفرانس پایین رفتم. ارائه های plenary بهتر از روزهای قبل بود.

برای ناهار با چهار پنج تا از بچه های ایرانی رفتیم بیرون. بعد از ظهر زودتر آمدم تا ارائه خودم را روی کامپیوتر سالن مربوط بریزم و آزمایش کنم. به طور کلی هیچ وقت برای یک ارائه این قدر وسواس به خرج نداده بودم. اما این بار هر کی را که می دیدم می گفت که برای مقاله ام خواهد آمد! این شد که سعی کردم دقت کنم.

ارائه دوم سالن بودم. نفر قبل خیلی خواب آور حرف زد. نوبتم که شد پریدم بالای سن. از آن بالا که نگاه کردم دیدم دیوید لین و روهلیو وارد شدند. طبق معمول رییس جلسه نتوانست فامیل من را درست بخواند!.. صحبت ها را به موقع جمع کردم. از سوال هایی که پرسیده شد دو تا را به دلیل لهجه بد سوال کننده ها نفهمیدم. از یکی شان حتی خواستم که سوالش را تکرار کند. اما به هرحال جمع شد. بقیه سوال ها خوب بود و به خوبی گذشت. عصر با هژیر در مورد یک ایده بحث کردیم. صحبت های جنبی کنفرانس ها صحبت های مفیدی است.
در حال بحث با هژیر؛ دوستان می گویند که من، بحث کردنی، خیلی ترسناک می شوم!

شام با بچه های اینترنشنال کنفرانس رفتیم لب ساحل. جو غالب، بچه های MIT، آلبانی، آلمانی(!) و یونانی بودند. رفتیم یک رستوران کوچک در کنار ساحل که غذاهای خوبی داشت. فکر می کنم یک تخفیف خوبی هم شامل ما شده بود چون 25 یورویی که هر نفرمان داد به نسبت غذایی که دریافت کرد و کلاس رستوران مبلغ کاملا کمی بود. سر میز غذا نشسته بودیم که استرمن با خانوم و دخترش و جک هومر با زک (پسرش) هم آمدند آنجا. استرمن به شوخی به گارسون گفت که "یک جایی به ما بده که از این ها خیلی دور باشه و این ها بتونند راحت حرف هاشون رو بزنند!" به هر حال برگشتنی با هم برگشتیم و سوار "ون" هتل شدیم.
چینتان (MIT) و اشتفان (آلمان)

بعد از خوردن شام

به هتل که رسیدیم دو دسته شدیم. یک گروه تصمیم گرفتند که برای نوشیدنی های غیراسلامی(!) به رستوران روبازی که نزدیک بود بروند و گروه دیگر به تپه کنار آکروپولیس. جان استرمن و جک هومر با گروه اول رفتند. حتما هنوز هم حدس نمی زنید من با کدام گروه رفتم :)
گروه ما در بین راه تا آکروپولیس: از بالا چپ: حمید، چینتان، اشتفان، من. پایین: (یادم رفت!)، ترویس، هیانجانگ، نیکی

گروه ما، شش هفت نفری می شد. پیاده تا آکروپولیس 15 دقیقه راه بود. آکروپولیس را روزها برای بازدید کننده ها باز می کنند. شب ها به ارائه کنسرت و این جور برنامه ها اختصاص دارد. آن شب گویا یکی از خواننده های خیلی مشهور اروپایی برنامه داشت و حتی اطراف آکروپولیس هم شلوغ بود. قرار بود دو روز دیگر شهرام ناظری آن جا برنامه داشته باشد. ما از کنار آنجا گذشتیم و از یک تپه بالا رفتیم. تپه مشرف به شهر بود و منظره خیلی خوبی داشت. جوان های زیادی در آن ساعت شب آن جا آمده بودند. یکی گیتار می زد و دو سه نفری هم آواز می خواندند. من و حمید هم در راه برگشتن آوازیدیم! به هتل که رسیدیم حدودهای یک نصفه شب بود. تازه اشتفان و نیکی کاراته بازی شان گرفته بود! هر کدام گویا سالیان سال بود که در سبک های مختلف کار کرده بودند. خلاصه تا یک نصفه شب به هم لگدپرانی کردند آن هم در لابی هتل. (البته ضربه نمی زدند)
آکروپولیس در شب از بالا پشت بام هتل ما

پنج شنبه
روز آخر کنفرانس، روز کارگاه های آموزشی بود. فکر می کنم حدودا 16-17 تا کارگاه در سه زمان برگزار شد. یعنی هر کسی می توانست در سه کارگاه شرکت کند. این قدر خسته بودم که کلا یکی و نصفی کارگاه بیشتر نرفتم. یکی در مورد این بود که چگونه به بچه های خود سیستم داینامیکس یاد بدهید. عصر، هژیر پرواز داشت و باهاش خداحافظی کردیم. شام با اندی، هیانجانگ و نیکی رفتیم بیرون. یک قدمی داخل شهر زدیم و بعد از هیانجانگ سور جایزه هایش را گرفتیم! بیچاره خودش هم خیلی مایل بود و می گفت ما خیلی بر مقاله اش حق داریم! نکته این بود که سال گذشته هر هفته دور هم جمع شده بودیم و روی یک مقاله صحبت کرده بودیم و عملا مقدار قابل ملاحظه ای از مقاله او حاصل این دور هم جمع شدن ها بود. قول داد که شام نیوشا در آلبانی محفوظ باشد!

این قسمتی که رفتیم شامل چند کوچه باریک و پر از رستوران و مغازه است. رستوران ها در فضای کوچه هم صندلی و میز چیده اند. آدم ها به نظر بیشتر توریست می آیند. سگ های بدون قلاده زیاد دیده می شوند که عموما بی آزارند. و رستورانی ها هم عموما سعی می کنند به هر ترتیب که شده وسط راه شما ظاهر شوند و شما را جذب کنند. خیلی هایشان به 5-6 زبان صحبت می کنند. این هم چند تا عکس از این محله:
























































شب، تولد روبرتا بود. ما هم با خریدن یک کیک سورپرایزش کردیم. خوشحال شد. روبرتا فردا صبح می رفت. ما هم برای فردا قرار بود با یک کروز سه تا از جزایر معروف یونان را ببینیم.


ادامه دارد...

6 comments:

Anonymous said...

بسی حسودیمان شد غفار!
این ورا هم بیا خوش می گذره.

Anonymous said...

خداییش این چه جور کنفرانس و درس خوندنیه آخه؟؟
این که همش شد تفریح ؟؟

navid said...

چه جالب. من از کل 8 روزی که یونان بودم 1 روز کامل و دو تا بعد از ظهر رو تفریح کردم! (تازه اون یک روز کامل رو هنوز توضیح ندادم!) و بقیه اش همش درگیر کنفرانس بودم.. احتمالا به خاطر مدل نوشتنه که این طوری به نظر می رسه.. با توجه به ویژگی های این بلاگ نمی شه در مورد مقاله ها زیاد حرف زد..

Anonymous said...

خیلی جالبه که لحظه لحظه ی بعضی از اتفاقات زندگیتون رو اینقدر ریز مینویسید و تازه با تصویر!!!
منظر بقیه داستان هستم.موفق باشید.

Anonymous said...

navid, avalan ke 1 e nesfe shab menhaie 1 nesfe shab mishe sefr sanie! vagti shoma residin 1 e nesfe shab bood vagti ham lagad paranie ina tamoom shod 1 e nesfe shab bood! :D dovom inke in kaleie bichareie to che ghad moo dare ke oonam kootah kardi (albate ba arze mazerate faravan babate ezhare nazarare bimored)

Anonymous said...

Navid avalin bari ke man didam to az kharj kardan baraie ye nafar sohbat kardi keike tavalode roberta boode ke ehetemalan ye epsil sharik shodi :)