پدر و مادرم در طبقه دوم یک آپارتمان سه طبقه زندگی می کنند. پانزده سالی هست که آنجا هستند.
فردای اولین روزی بود که آمده بودم ایران. از پله های آپارتمان با سرعت پایین می رفتم که در طبقه اول، توجهم به یک قفل بسته جلب شد. سرعتم به طور محسوسی کم شد و دلشوره ای در دلم افتاد. طبقه اول مربوط به آقا و خانوم مصطفوی بود. یک آقا و خانوم پیر نازنین. آقا سرهنگ بازنشسته بود و مدتی بود که تقریبا بینایی اش را به طور کامل از دست داده بود. خانوم هم شنوایی بدی داشت. این بود که با کمک هم زندگی می کردند! یکی می دید و آن یکی می شنید. کوچک تر که بودیم پیاده روی آقای مصطفوی ترک نمی شد و هر روز می دیدیم که عصا به دست آرام از خانه شان بیرون می آید و یک ساعتی به پارک می رود. چند باری برایم کتاب خریده بود. من و مهشید همیشه برایمان سوال بود که آقای مصطفوی، با این چهره بسیار آرام و لبخند همیشگی، آن زمانی که سرهنگ بوده چه طوری امر و نهی می کرده. خانوم مصطفوی هم شخصیت مهربانی داشت. شیرینی های خوبی می پخت که ما در عید دیدنی ها می خوردیم. خیلی مراقب آقای مصطفوی بود. از پله رفتنی دستش را می گرفت. با او که صحبت می کردیم اول سعی می کردیم بفهمیم که سمعک اش به گوشش است یا نه. چون اگر نبود تلاش مان بیهوده و گاه خنده دار بود... زندگی شان شبیه زندگی سنتی قدیمی ها نبود، اما با این حال مذهبی بودند. اهل نماز خواندن و دعا بودند. ماه رمضان همیشه برای سحر بلند می شدند، هر چند نمی توانستند روزه بگیرند. خانوم همیشه یک روسری ساده بر سر داشت. هر دو سید بودند. پسرشان پزشک بود و هر روز به آن ها سر می زد. دخترشان خارج بود. ما، با این ها، پانزده سالی همسایه بودیم.
حالا کرکره خانه شان بسته بود و قفلی بر انتهای کرکره به شدت خودنمایی می کرد. اهل مسافرت نبودند. این بود که بر دلشورگی من می افزود: "نکند مرده باشند..."
بعد که خانه آمدم، مادر به آرامی گفت "آقا و خانوم مصطفوی را هم که فهمیدی".. سریع گفتم: "نه.. چی؟".. مادر گفت: "به رحمت خدا رفتند." بی اختیار دل ام آرام گرفت. به جای این که غصه ام بگیرد این بار انگار خبر خوبی شنیده بودم: «به رحمت خدا رفته اند.» چه قدر خوب. چه قدر خوب که آدم های مهربان به جای این که بمیرند به رحمت خدا بروند... مادر ادامه داد که خانوم مصطفوی نماز ظهرش را خوانده، ظرف غذایشان را شسته و بعد فوت کرده. به همین سادگی. با سه ماه فاصله، هم، آقای مصطفوی فوت کرده...
فکر کردم، کاش، ما هم مردنی به رحمت خدا می رفتیم...
فردای اولین روزی بود که آمده بودم ایران. از پله های آپارتمان با سرعت پایین می رفتم که در طبقه اول، توجهم به یک قفل بسته جلب شد. سرعتم به طور محسوسی کم شد و دلشوره ای در دلم افتاد. طبقه اول مربوط به آقا و خانوم مصطفوی بود. یک آقا و خانوم پیر نازنین. آقا سرهنگ بازنشسته بود و مدتی بود که تقریبا بینایی اش را به طور کامل از دست داده بود. خانوم هم شنوایی بدی داشت. این بود که با کمک هم زندگی می کردند! یکی می دید و آن یکی می شنید. کوچک تر که بودیم پیاده روی آقای مصطفوی ترک نمی شد و هر روز می دیدیم که عصا به دست آرام از خانه شان بیرون می آید و یک ساعتی به پارک می رود. چند باری برایم کتاب خریده بود. من و مهشید همیشه برایمان سوال بود که آقای مصطفوی، با این چهره بسیار آرام و لبخند همیشگی، آن زمانی که سرهنگ بوده چه طوری امر و نهی می کرده. خانوم مصطفوی هم شخصیت مهربانی داشت. شیرینی های خوبی می پخت که ما در عید دیدنی ها می خوردیم. خیلی مراقب آقای مصطفوی بود. از پله رفتنی دستش را می گرفت. با او که صحبت می کردیم اول سعی می کردیم بفهمیم که سمعک اش به گوشش است یا نه. چون اگر نبود تلاش مان بیهوده و گاه خنده دار بود... زندگی شان شبیه زندگی سنتی قدیمی ها نبود، اما با این حال مذهبی بودند. اهل نماز خواندن و دعا بودند. ماه رمضان همیشه برای سحر بلند می شدند، هر چند نمی توانستند روزه بگیرند. خانوم همیشه یک روسری ساده بر سر داشت. هر دو سید بودند. پسرشان پزشک بود و هر روز به آن ها سر می زد. دخترشان خارج بود. ما، با این ها، پانزده سالی همسایه بودیم.
حالا کرکره خانه شان بسته بود و قفلی بر انتهای کرکره به شدت خودنمایی می کرد. اهل مسافرت نبودند. این بود که بر دلشورگی من می افزود: "نکند مرده باشند..."
بعد که خانه آمدم، مادر به آرامی گفت "آقا و خانوم مصطفوی را هم که فهمیدی".. سریع گفتم: "نه.. چی؟".. مادر گفت: "به رحمت خدا رفتند." بی اختیار دل ام آرام گرفت. به جای این که غصه ام بگیرد این بار انگار خبر خوبی شنیده بودم: «به رحمت خدا رفته اند.» چه قدر خوب. چه قدر خوب که آدم های مهربان به جای این که بمیرند به رحمت خدا بروند... مادر ادامه داد که خانوم مصطفوی نماز ظهرش را خوانده، ظرف غذایشان را شسته و بعد فوت کرده. به همین سادگی. با سه ماه فاصله، هم، آقای مصطفوی فوت کرده...
فکر کردم، کاش، ما هم مردنی به رحمت خدا می رفتیم...
10 comments:
خلی قشنگ بود
خیلی قشنگ بود
خوشباحالشون که اینقدر به فاصله ی کم از همدیگه به رحمت خدا رفتن...
ishala khoda hameye raftegan ra biamorze va gharine rahmat kone
خدا رحمتشون کنه
چقدر دوست داشتنی زیستند و چه مهربانانه رفتند.
خدا رحمتشون کنه
چقدر دوست داشتنی زیستند و چه مهربانانه رفتند.
خدا رحمتشون کنه
چقدر دوست داشتنی زیستند و چه مهربانانه رفتند.
خدا رحمتشون کنه
چقدر دوست داشتنی زیستند و چه مهربانانه رفتند.
خدا رحمتشون کنه
چقدر دوست داشتنی زیستند و چه مهربانانه رفتند.
من از خواننده های قدیمی این بلاگ هستم اما یه مدت طولانی نیومده بودم. چقدر این پست به دلم نشست. زیبا بود
Post a Comment