Monday, October 13, 2008

گوسفند نامه

شام، خانه دیوید هستیم، به افتخار مهمانانی که از MIT و WPI آمده اند. صبح و ظهر، مقاله ها ارائه شد. فردا هم قرار است که دیوید و جرج یک کارگاه در مورد "مدلسازی گروهی" برگزار کنند. پانزده نفری هستیم. در گروه های دو سه نفره حرف می زنیم. گاهی هم چیزی می خوریم. نیوشا نیامده. درس داشت.

خانه ساده و زیبای دیوید در میان مزرعه شان است. روی در و دیوار پر از تابلو و کاسه و کوزه است که حتما هر کدام داستانی دارد. جالب ترین شان سه نشان قرمزی هستند که به گوسفندهای دیوید تعلق دارند. جایزه هایی که گوسفندها در مسابقات بهترین گوسفند سال گرفته اند.

بقیه حرف می زنند. حرف های من تمام شده است. بیرون قشنگ است. درختان، پاییزی شده اند. دوست دارم غروب را در محیط مزرعه باشم. بیرون می روم. هوا خنک است. همه جا آرام است. صدا، صدای خش و خش برگهای پاییزی است. باد لطیفی می آید. به پرچین میان مزرعه می رسم. گوسفندی من را از دور می بیند. آرام نزدیک می شود.

می ایستم. نزدیک تر می شود. به پایم زول می زند؛ گوسفندانه!.. فکر می کنم که فکر می کند برایش خوردنی آورده ام. مدتی به همین صورت می گذرد. دور نمی شود. دوستان اش آن دورتر هستند. دستم را آرام بر او می کشم. او قابل احترام است. جایزه برده است! خوشم می آید. با حس دست کشیدن به یک پارچه پشمی یا حتی پارچه لطیف فرق دارد. حس دست کشیدن به یک "جان" است. یک حس ماوراء گوسفندی! برگ ها خش خش می کنند.

فکر می کنم... گوسفند هم فکر می کند. یا وانمود به این کار می کند.... یاد پنج سال و سه روز پیش می افتم. "از مراسم عروسی مان برمی گشتیم. بابا و مامان گوسفندی خریده بودند که جلوی پای ما قربانی شود (من چقدر از گوسفند کشتن بدم می آید و چقدر چلوکباب دوست دارم!) وقتی رسیدیم در خانه، خبر دادند که گوسفندک فرصت را مغتنم شمرده و فرار کرده! قصاب هم سوار موتورش شده و رفته که پیدایش کند... مردم هم می زنند زیر خنده!.. چند دقیقه بعد، قصاب را می بینیم که فاتحانه می آید تا کوچه مان را قرمز کند..."
آرام به گوسفند دیوید نگاه دیگری می کنم. او هنوز ایستاده. راه می افتم و به خانه برمی گردم. شام می خوریم و می رویم.

---
فردا صبح، دیوید دیـــــــر می آید. می گوید "دبرا" و "سویتبرد" هنوز مشغول اند. گوسفندی دی روز گم شده است. لبخندی می زنم. آرام می گویم: «گم نشده. فرار کرده»... بعد فکر می کنم «هر حرفی را نباید به هر گوسفندی زد...»

10 comments:

Anonymous said...

salamm
etefaghi linketo too Balatarin didam. cheghadr donya koochike!!
gofti chlokabab havas kardam:p

chakerim
Amir

Anonymous said...

سلام. امروز میخواهم حرفی بزنم. وای که چقدر سبک نوشتنت مقلدانه و خواب آور است. در ضمن خاک بر سرت. به احمدی نژاد سلام برسان و کمی هم خوایه هایش را بمال. حالا هی بع بع کن.

Anonymous said...

هه هه یاد اون قضیه فرار گوسفنده افتادم یادش به خیر اون شب هم مثل الان خیلی خندیدم.

Anonymous said...

چه گوسفندهايي پيدا ميشن‌ها :)

Anonymous said...

آقا دمت گرم «هر حرفی را نباید به هر گوسفندی زد»

Anonymous said...

خیلی قشنگ بود متنت و به نظرم باید با سروش صحت صحبت کنی و متن بنویسی برای کارهای کمدی

Anonymous said...

دليل تاسفتون رو دقيقا متوجه نشدم. .واضح تر صحبت كنيد. به هر حال آنچه حتمي است تعمدي در رفرنس ندادن نبوده است!

Anonymous said...

ارادت دارم نوید جان. و البته این ارادت باز می گردد به آن نوشته طولانی و نحلیل زیبایی که پس از حضور احمدی نژاد در سازمان ملل نوشتی و پس از آن. موفق باشی رفیق

Anonymous said...

خیلی خوب بود.

Unknown said...

I do agree. one must be conservative while talking with sheeps.