- بچه که بودم یکبار کلی از این لوله های اسمارتیز جمع کرده بودم و به خیال خودم آزمایش شیمی می کردم. نمی دونم چرا یک بار وقتی آب شور رو با آب شیرین قاطی کردم حجمش به جای دو برابر سه برابر شد! بعد هم هر چی سعی کردم این آزمایش رو تکرار کنم جواب قبلی تکرار نشد!
- به مادرم گفتم که «مامان؛ رُبا داریم؟» نمی دونم چرا فکر می کردم جایی در باره یک ماده ای به نام رُبا شنیدم. به ذهنم رسیده بود که اگه با آهن قاطیش کنم آهن رُبا درست می شه... بعد که مادر اصرار می کرد که همچین چیزی نداریم و اصلا نمی دونه چیه تازه سوال های جدید برام ایجاد شد: نکنه همون رُب رو اگه بزنیم به آهن، آهن ربا درست می شه...
- بزرگتر شده بودم. سوم دبستان. شنیده بودم که هواپیماها با چرخش ملخ نیروی پیش ران درست می کنند. یک آرمیچر کوچولو که سرش پروانه قرمز رنگ داشت گیرم اومده بود که خیلی ازش خوشم می اومد. دخترخاله بیچاره که یکسال از من بزرگتر بود را متقاعد کردم که پول ها را روی هم بگذاریم و یک کامیون اسباب بازی پلاستیکی بخریم. و بعد آرمیچر رو وصل کردم به جلوی کامیون. پروانه هه رو به هوا می چرخید، کامیون به اون گندگی اصلا تکان نمی خورد و دخترخاله قاه قاه می خندید!
- یک بار یک چراغ که به باطری یک و نیم ولتی وصل می شد و روشن می شد رو، چون باطری مان تمام شده بود، توی برق فرو کردم. فیوز پرید و نجات پیدا کردم.
5 comments:
به قول معروف:
بابا تو ديگه كي هستي؟!
:)
آقا بنده یه کامنتی برای مطلب "شاید برای کامیار..."
گذاشته ام. خوشحال می شوم بخوانی اش.
/پ
بامزه بود.
نه گفتی بودی شیطون!
برای کامیار و برای همه کسایی که قلبشون برای ایران می تپه، متاسفم!
:(
چه جالبه اگه توی بزرگیامون هم یه چنین آزمایشایی انجام بدیم؟ مت که چنین سعی و خطا هایی همیشه توی زنگیم بوده
Post a Comment