جمعه پیش، نشسته بودم تو آفیس و کار می کردم. دیوید اومد و دید که زیادی سرم شلوغه، گفت درس و مشق رو بذار کنار و نیوشا رو پیدا کن تا چهار پنج نفری بریم شام بیرون. من هم که دودر کردن رو فرض واجب می دونم سریع به نیوشا زنگ زدم که بدو بیا دیوید ما رو شام دعوت کرده.
یک رستوران آمریکای جنوبی بود که من قبلا هم یک بار با دیوید اون جا رفته بودم. از این پرچم های کشورهای آمریکای جنوبی آویزون کرده بودند و آهنگ مخصوص گذاشته بودند و البته یک تلویزیون که داشت فوتبال مشتی نشون می داد. ما که رسیدیم دبرا (خانوم دیوید) بود و دیوید و TA دیوید. بعد هم دو تا استاد دیگه هم اضافه شدند. سو و استیون. سو رو که قبلا دربارش صحبت کرده ام، استیون یک استاد جدید که اقتصاددانه و فارغ التحصیل هاروارد.
شام، نیوشا ماهی سفارش داد و من یک غذای گنده که شامل اسفناج و تخم مرغ و برنج و دو سه تا سبزی دیگه بود. رسما خوشمزه بود ها! در حین شام هم که از هر دری صحبت کردیم. از وضعیت دانشگاه، رییس آینده دانشگاه، حمله یکی از سگ های سو به یکی از گربه هاش(!)، سن مادر بزرگ استیون (93 سال) و سن پدر و مادر سو (91 سال) و اینکه هنوز پدرش رانندگی می کنه! استیون از سخنرانی ای که صبح رفته بود گفت و سو از این که بعضی وقت ها سر کلاس برای "خدا" به جای he از ضمیر she استفاده می کنه!
جالب بود بعدش دبرا گفت که ما از وقتی که بچه ها کوچک بودند (سه تا دختر داره) همیشه برای خدا ضمیرهای she و her استفاده می کردیم. دیوید گفت که موضوع این بوده که یک بار دخترش که کوچیک بوده تو کلیسا کشیش می خواسته یک تئاتر بازی کنه با بچه ها و گفته کی ها داوطلب می شند که مریم و مسیح و خدا باشند و دختر دیوید دستش را سریع بلند کرده که من می خوام خدا باشم! و کشیش گفته که نه خدا رو باید از یکی از پسرها انتخاب کنیم! و دختر خلاصه قاط زده و تا خونه هی می گفته این کشیش wrong هستش! هی بابا و مامان می گفتن که طرف کشیشه و باید احترامش گذاشت و اون می گفته که این یارو نمی فهمه. خلاصه پدر و مادر رو مجبور می کنه که کلیساشون رو عوض کنند...
شام که تموم شد دیوید و دبرا گفتند که می رند کمپس شمالی دانشگاه که فیلم هاروی میلک رو نگاه کنند و به من و نیوشا هم تعارف زدند و ما هم رفتیم....
No comments:
Post a Comment