Tuesday, November 03, 2009

قصه های دور و نزدیک کودکی 1

گاه آنقدر غبار زمان بر خاطرات مان می نشیند که خاطره ها غریبه می شوند و بیشتر به قصه می مانند. در این میان لحظه هایی هم هستند که تازه برایم معنی پیدا می کنند... می خواهم در روزهایی که روزمرگی هایم بی روح اند از قصه های قدیمی بگویم. از علامت سوال های دوران کودکی.

----

ظاهر خانوم معلم کلاس دوم ابتدایی اصلا مذهبی نبود. یعنی شبیه خانوم دینی نبود. اما همیشه، اول هر روز، از ما می خواست که با هم سوره حمد را بخوانیم. می گفت : «برای دینی تان هم خوب است!». آخرین روزهای سال تحصیلی بود و امتحان ریاضی داشتیم. در راهروی طبقه دوم صندلی ها را چیده بودند. ورقه های امتحان را جلوی پای مان گذاشته بودند. خانوم معلم و آقای مدیر که این دومی مقدار قابل ملاحظه ای ریش (و ابرو) داشت ایستاده بودند. وقتی خانوم معلم گفت با «بسم الله الرحمن الرحیم» شروع کنید بچه ها طبق عادت معمول، با شنیدن کلمه بسم الله از زبان خانوم معلم، آن را به سوره حمد چسباندند و با خوشحالی و با صدای بلند تا انتهای سوره را خواندند. انگار نه انگار که قرار بود سوال های امتحان را از زمین بردارند و جواب بدهند! خانوم معلم با عشوه نگاهی به آقای مدیر کرد و در حالی که از این اتفاق تصادفی راضی بود به مدیر یک "نصف جمله" گفت؛ که مثلا بچه ها در کلاس عادت کرده اند. مدیر هم به رضایت و با اطمینان درونی سری تکان داد؛... نگاه شیطنت آمیز معلم و تکان سر همراه با رضایت آقای مدیر هنوز در ذهنم است. آن موقع می دانستم که بچه ها با خواندن کامل سوره اشتباه احمقانه ای کرده اند، ولی رضایت معلم و مدیر از این اشتباه احمقانه برایم غریب و سوال برانگیز بود...

1 comment:

Sir Thomas said...

واقعا زیر بنایی کار کرده بود ها. دمش گرم!