Sunday, November 22, 2009

بی قصه گی

از این "بالا و پایین پریدن ها" هدفی بود؛ از این "این در و آن در زدن ها"؛... امروز روز دوم کنفرانس هم تمام شد و این چندمین کنفرانسی بود که بار و بندیل را بستم و کوبیدم و آمدم... با یکی از دوستان که چند سال پیش حرف می زدم در دفاع از این گونه سماجت ها، می گفتم باید دنبال داستانی باشیم. داستانی که از منطق این دنیای لامذهب بگوید..

حالا گاهی جمله هایی از این داستان نوشته می شود و من پر پر می زنم و گاه جمله های نوشته شده پاک می شود. باید اقرار کنم که قصه ام خوب پیش نمی رود.. قصه های دیگران را هم نمی خرم.. خسته می شوم از این بالا و پایین پریدن ها.. نگرانی ام از بی قصه بودن سر جایش است.. این کنفرانس هم تمام می شود و فکر می کنم خستگی همه کارهایی که امسال کرده ام بر دوشم می ماند.. بر دوش تن بی داستان ام...

2 comments:

پريساي said...

آپ ديت كن لطفا...يه آپديت شاد

Mangool said...

من از این پست تقریباً هیچ چی نفهمیدم، چندین و چند بار چک کردم ببینم کسی کامنتی گذاشته که سر نخی به دست بده؟
یک حس گنگ و مبهمی داشت این نوشته. بی قصه گی هم عنوان خیلی مناسبی براش بود