دامون...
به فرزندانمان،
قصه مهاجران نگونبختی را بگو
که شبها با دلهره می خوابیدند
و صبحها با خبرهای تلخ بیدار میشدند.
قصه آنان را بگو
که قلبهایشان در چمدانهایشان جا نشد
و ماند در خانهای که هر روز از آن صدای تیر و تزویر به گوش میرسید.
دامون...
رنجهای ما را پایانی نیست ...
اما،
خوشا به حال آنان که
جانشان را در رگهای دیگران جاری کردند
و وقتی میرفتند
بر جای پایشان
دسته دسته
شقایق میرویید...
2 comments:
نوید،این غم ما را پایانی نیست. داشتم متنی که نوشته بودی رو برای چند تا از دوستان انگلیسی زبان میفرستادم، باید یه ترچمه دست و پا شکتهای ازش میکردم برای اینکه براشون قابل فهم باشه کل قضیه. گفتم برای تو هم بزنم. شاید کسی اینجا سر زد این روزها که فارسی نمیدونست.
Damon ...
To our children,
tell the story of the miserable immigrants
who slept with fear at nights
and got up with bad news in the mornings.
Tell them the story of those
whose hearts did not fit their baggages
and were left in the home where each day there was a sound of gunshot or hypocrisy from it.
Damon ...
There is no end to our sufferings ...
but,
good for those who
shed their lives in the veins of others
and when they were leaving
on their footprints
stem stem
clematis were growing.
ممنون
Post a Comment