Saturday, December 04, 2010

شُکرگزاری

رفتیم منزل جورج و گِیل برای روز شکرگزاری*. با احتیاط می راندیم: تاج سر عزیز دلمه برگ مو تهیه کرده بود در دو نوع شیرین و ترش، و با سلیقه در سینی چیده بود که شیرین ها یک طرف باشند و ترش ها طرف دیگر. با برچسبی هم که به دو طرف سینی زده بود نشان داده بود که کدام طرفی ها شیرین اند و کدام طرفی ها ترش که بتوان بدون چشیدن از هم تفکیک شان کنید. ساعت از دو گذشته بود که خودمان و دلمه ها را به سلامت رساندیم!

جورج مدت خوبی استاد راهنمای من بوده است و اگر یادتان باشد من به جای اش کلاس آمارش را درس داده بودم. گِیل هم خانوم نازنینی است. هر چند پسر و دخترشان در شهرهای دیگری ساکن هستند و برای شکرگزاری نمی توانستند بیایند، اما گاس و لی لی آنجا بودند. گاس آقای گربه بود و لی لی خانوم گربه. لی لی تیز و پرتحرک و لاغر، اما خجالتی است و ما که رفتیم رفت زیرزمین و قایم شد و فقط یک بار آمد بالا، آن هم وقتی که بوی بوقلون شنیده بود. گاس اما بالا بود. زیاد تکان نمی خورد جز این که بیاید و خودش را روی پای شما پهن کند و بخوابد. بنده خدا، گاس، بیماری دیابت و آرتوروز داشت. برای دیابت اش هر روز داروی اش را تزریق می کردند و برای آرتوروزش یک صندلی کوتاه گذاشته بودند که یک دفعه روی مبل نپرد و از آن صندلی کوتاه تر استفاده کند برای بالا رفتن. چشمانش هم ضعیف بود. گاس و لی لی را جورج و گیل به "حیوان خانگی خواندگی" قبول کرده بودند وقتی که آن ها را بدون صاحب و رها شده دیده بودند. لی لی خجالتی مدتی گویا در کنار کلیسایی میو میو می کرد تا این ها آوردندش و غذایش دادند. وضع بد سلامت گاس هم به این برمی گردد که غذای خشک می خورده وقتی که مدت ها بدون سرپرست بوده و این شده که وضع سلامت اش این طور شده و حالا هر روز باید تزریق شود. قرص نمی خورد با تزریق راحت تر است.

خانه شان دو طبقه ی کوچکی است که زیرزمین هم دارد. اول در اتاق نشیمن نشستیم و گپ زدیم. از کرفس ها و هویج های روی میز در سس می زدیم و می خوردیم. گیل، هر وقت که تایمر بوق می زد به آشپزخانه سر می زد تا به وضع بوقلمون داخل فر رسیدگی کند و مطمئن شود که مراحل قانونی اش را طی می کند! بعد همگی رفتیم آشپزخانه. گیل سیب زمینی شیرین آماده کرده بود و جورج نان پخته بود: نانِ موزی. گِیل سبزی جات گوناگون آماده کرد. جورج بوقلمون را تکه تکه کرد و در ظرف ریخت. هر دو افزودنی های بوقلمون را آماده کردند. جورج پیاز را با خامه و شیر ترکیب کرد و چیز بامزه ای درست کرد. نیوشا هم کمک شان کرد. من هم نگاه کردم! غذا را روی میز چیدیم و شمع ها روشن شد. گیل دست به دعا برداشت و خواست که گشنه ها سیر شوند. آمین گفتیم و غذا خوردیم. از دلمه ما هم خوششان آمد. از هر دری حرف زدیم: از رژیم لاغری و بازار کار و وضع ایران و مدیریت جهان(!) و داستان اصحاب کهف و یونان و سیستم داینامیکس و ... بعد از ناهار هم قهوه و کیک خوردیم که مثل غالب مراسم شکرگزاری کیک شان، پایِ کدو بود. کیک را گیل پخته بود و خامه روی کیک را جورج درست کرد. حدود شش و نیم شب بود که برگشتیم خانه. خوش گذشته بود. در راه هم به خانه ها نگاه می کردیم: بعضی خانه ها بی ماشین بودند و بعضی ها چند تا ماشین پشت درشان پارک شده بود و چراغ شان روشن بود...

*: thanksgiving

3 comments:

پريسا اصغري said...

سلام،
از نگاهتان به زندگي خوشم مي‌آيد.
گیل سیب زمینی شیرین آماده کرده بود و جورج نان پخته بود: نانِ موزی. گِیل سبزی جات گوناگون آماده کرد. جورج بوقلمون را تکه تکه کرد و در ظرف ریخت.

و
هر دو

افزودنی های بوقلمون را آماده کردند.

دنيا را رنگي مي‌بينيد:
مثل بچه‌ها
به ظرايفي در زندگي دقت مي كنيد كه كمتر مردم، بخصوص مردها به آن توجه دارند.
اميدوارم هميشه اين روحيه را حفظ كنيد.
به همسر محترم سلام رنگي مرا برسانيد.
شاد باشيد

Bahador said...

خیلی بامزه بود. کلاً حال میکنم با نوشته ها، گفتم یه بار فیدبک بدم
;)

Saleh said...

نوید خان دقت کرده ای نثر این نوشته ات چقدر متاثر از زبان انگلیسی بود؟ مثلاً "لیلی و گاس را آورده بودند وقتی که آنها را رها شده دیده بودند" کاملاً ترجمه جمله انگلیسی است