مسافرتاش را نیمهکاره گذاشت و سریع آمد وقتی فهمید که حال مادر نودسالهاش خراب است. استاد را میگویم. مادرش چند باری سکته کرده بود و حالا در مراقبتهای ویژه بستری بود. اشک در چشمهای استاد جمع میشد وقتی باهم حرف میزدیم. حالا همه برادران و خواهران و دامادها و عروسها جمعاند. در اتاق مراقبتهای ویژه، یک شب مانده به کریسمس، دکتر اجازه خواست که هر چه سیم و لوله است را از مادرک که حالا کوچک و نحیف شده و مدت زیادی است در حالت کُما است جدا کنند تا بدون تعلق برود. میتوانم مجسم که استاد چقدر اشک ریخته است. آن هم در شبی که قرار است برای خانواده مذهبی آنها شب عید باشد... دکتر سیمها را جدا کرده... چند لحظه گذشته.. و مادرک یک باره به هوش آمده که: «بچهها راستی کریسمس کی هستش؟!».. همه به هیجان آمدهاند. شاید بهترین شب کریسمسشان را داشتهاند... همه خانواده کنار هم!
در این چند وقت، مادرک گاهی بهتر میشود و گاهی دوباره بدتر. ولی هنوز بستری است. از تجربه فوتاش میگفته. جزیرهای آرام در میان یک دریا با تمام توصیفهای یک جای دنج. مادرک آنجا بوده. به یکباره یادش میآید که خاطراتاش را با خود نیاورده. و بازگشته که آنها را با خود ببرد. نمیدانسته چطور ببرد. استاد، باهوش است و بلد است سوالهای همه را جواب بدهد. استاد گفته که بیا خاطراتمان را مرور کنیم تا بتوانی ببریشان. مادرک گفته که چطور تعیین کنیم کدامها را من ببرم و کدامها پهلوی تو بماند؟ استاد گفته که نیازی به این کار نیست. هم تو میتوانی ببریشان و هم من میتوانم یک کپیشان را نگه دارم. مادرک از این ایده استاد خوشحال شده و به هیجان گفته: «این خیلی فکر خوبی است».. این بوده که ساعتها با هم - مادرک بر تخت بیمارستان و استاد بر صندلی کنار تخت - نشستهاند و خاطرهها را یکی یکی مرور کردهاند... شاد و خندان... استاد میداند که مادرش رفتنی است... پذیرفته است... مادرک هم مطمئن است رفتنی است... پذیرفته است...
4 comments:
kheili khoob minevisi.
کاش من هم این فرصت رو داشته باشم که تمام خاطراتم رو با مادرم مرور کنم قبل از رفتنش ...
کاش من وقتی می میرم کسی رو داشته باشم خاطراتم رو بهم تحویل بده.
آی اشک ریختم
Post a Comment