Friday, March 11, 2011

مادر دیوید

مادرِ دیوید- که گفته بودم می دانست رفتنی است - رفت. چند روز قبل که حال‌اش دوباره بد شده بود، به دیوید خبر دادند و او دوباره از مکزیک آمد. دو سه روز بعد هم فوت کرد.

من و نیوشا هم با توجه به علاقه‌ای که به دیوید و دِبرا (خانوم دیوید) داریم، رفتیم برای مراسم. در آمریکا، مراسم فوت، با توجه به تفاوت آیین‌های مذهبی می‌تواند متفاوت باشد. عموما در مذهب مسیحیت، مراسم در دو روز برگزار می‌شود. روز اول در مکانی مانند کلیسا است و معمولا جسد هم در تابوت در همانجاست. بعضی دربِ تابوت را باز می‌گذارند (شاید بسته به اینکه فرد فوت شده چقدر قیافه‌اش قابل نمایش باشد). روز دوم هم روز تدفین است که اگر هوا مناسب باشد در قبرستان برگزار می‌شود و معمولا جسد در ماشین مخصوص، آرام، به سمت قبرستان برده می‌شود و سایرین سوار بر ماشین‌هایشان در یک صف، ماشین جسد را دنبال می‌کنند. بر همه ماشین‌های دیگری که در خیابان‌اند فرض است که به این گروه احترام بگذارند و کنار بکشند و این گروه برای اینکه پیوستگی‌شان را حفظ کنند، مجازند که از چراغ قرمز رد شوند. معمولا، عصر، افراد نزدیک‌تر برای شام جمع می‌شوند و هر کسی که می‌آید با خودش غذا هم می‌آورد و با هم می‌خورند. ما برای مراسم روز اول می‌رفتیم. عموما اگر یکی را بروی، کافی است.

مراسم مادر دیوید در یکی از شهرهای ایالت کانتیکت بود و حدود یک ساعت و چهل و پنج دقیقه با ما فاصله داشت. رانندگی کردیم تا آن‌جا. من کت و شلوار مشکی پوشیدم و پیراهن طوسی. کراوات نزدم. شنیده بودم که مدت هاست که دیگر لباس‌ها در این مراسم آنچنان رسمی نیست و می‌توانید کمی راحت باشید. گفته بودند که گُل نیاورید و اگر خواستید به فلان سازمان خیریه کمک کنید.

از در کلیسا که وارد شدیم صاحبان عزا با گرمی با ما برخورد کردند. مراسم شبیه یک مهمانی آرام می‌ماند. کلیسا شبیه خانه‌ای بود که چند اتاق دارد و در انتهای راهرو به سالن اصلی می‌رسیدیم. در یکی از اتاق‌ها عکس‌های خانوادگی‌شان را از قدیم تا به حالا چیده بودند. جسد سوزانده شده بود و برای همین در مراسم خبری از تابوت نبود. * آهنگ آرامی گذاشته بودند. علی‌رغم این‌که غمگین بودند، گرم برخورد می‌کردند و لبخند می‌زدند.

در چنین مراسمی رسم است که با صاحبان عزا حرف بزنید. من و نیوشا در مسیر فکر کرده بودیم که چه جور حرفی می‌توان زد و خیلی چیزی یادمان نمی‌آمد. تصمیم‌مان این بود که وقتی کسانی را که نمی‌شناسیم می‌بینیم خودمان را معرفی کنیم و بگوییم ما شاگردهای دیوید و دبرا هستیم و بعد بگوییم we are sorry for your lost و بعد با خود دیوید و دِبرا سعی کنیم کمی بیشتر صحبت کنیم.

صاحبان عزا با سنجاق کردن یک روبان کوچک (سه چهار سانتی) قرمز به جلوی لباس‌شان مشخص بودند. اول کمی با دبرا و دختران‌شان صحبت کردیم. بعد رفتیم پهلوی دیوید. دیوید غمگین بود. ما را که دید لبخند زد. یک پلیور طوسی روی پیراهن یقه دارش پوشیده بود و کراوت‌اش غیرسیاه بود. هنوز گاهی اشک از گوشه چشم راست‌اش جاری می‌شد. اشاره کرد که پلیورش را مادرش بافته است. آن طور که فکر می‌کردم حرف زدن، سخت نبود و اتفاقا صاحبان عزا خودشان حرف می‌زدند با ما، و ما بیشتر گوش شنوا بودیم. دیوید ما را برد کنار عکس‌های خانوادگی‌شان و درباره مادرش حرف زد. مثلا عکس عروسی پدر و مادرش را نشان‌مان داد و بعد عکس‌های قدیمی مربوط به زمانی که مادرش مشاور دانش آموزان بوده در مدرسه، و عکس‌های جدید‌تر عروسی‌ها و ... عکس‌های زیادی روی یک میز و تابلوهای کناری‌اش بودند. با هر عکسی خاطره‌ای برای‌اش یادآوری می‌شد و توضیح می‌داد. اضافه بر آن یادگاری‌هایی که از مادرش بود را هم گذاشته بود. دست‌کش‌هایی که مادرش بافته بود، یک تابلو که روی‌اش نوشته بود «سیب، ۵ سنت»، یک لیوان بزرگ که آرم دانشگاه راچستر روی آن بود و یادگاری مادرش از محل تحصیل‌اش بود و... یک سمبل نروژی هم بود که نشان از ریشه نروژیشان داشت. درباره این‌ها توضیح می‌دادند. در طول مراسم سرپا بودیم و معمولا در گروه‌های ۴-۵ نفره. خنده ملایم کار نکوهیده ای به نظر نمی‌رسید. سخن‌رانی هم در کار نبود. هر کس هم می‌خواست می‌توانست برود و روی صندلی‌های سالن کلیسا بنشیند.

دیوید را در آغوش گرفتم و برای‌اش آرزوی آرامش کردم. یک ساعتی بودیم** و خداحافظی کردیم و برگشتیم.

----
*: گویا جدیدا سوزاندن جسد معمول شده است و حتی کاتولیک‌ها هم این کار را جدیدا می‌پذیرند.

**: شنیده‌ام که در بعضی از رسم‌ها نیازی به خداحافظی نیست و به دلیل جمعیت اصولا ممکن هم نیست.‌‌ همان که سلام کردید و دلجویی کردید و خاطرات خوبتان را از فرد فوت کرده گفتید کافی است. می‌روید جلوی جسد و کمی دعا می‌کنید و چند دقیقه روی صندلی‌های کلیسا می‌نشینید و بعد می‌روید – شاید کلش ۱۰-۱۵ دقیقه شود. مراسم مادر دیوید گویا نمونه‌ای از نوع دوستانه‌تر و غیررسمی‌تر بود.

3 comments:

Ali Marjaie said...

khoda rahmatesh kone, jaleb bud

Anonymous said...

salaam Navid, I've been reading your blog for a while. I think the sentence you meant to say in the funeral was "Sorry for your loss", not "sorry for your lost". Great job and looking forward to read more of your notes.

navid said...

Thanks!