Sunday, June 05, 2011

اون آقاهه، کی بود؟

توی مراسم ناهار کنفرانس بودیم. میزهای هشت نفری چیده شده بود، و همه تناول می کردیم. افرادی که دور میز هستند را عموما نمی شناسید و این فرصتی است که با سلام و احوال پرسی با هم آشنا شوید و به قول این ها "سوشالایز" کنید! حرف ها خیلی محترمانه است و در مورد علایق تحقیقاتی طرفین است. در میزما استادهایی از هارواد و کالیفرنیای جنوبی و هاوایی و چند نفر دیگر بودند و یکی سردبیر یکی از ژورنال ها بود و یکی دیگر کمک سردبیر ژورنال دیگری بود و همه همچین مودبانه برخورد می کردیم و سعی می کردیم در نوشیدن قهوه مان هورت نکشیم! در این گونه مراسم، بعد از نیم ساعت، عموما برنامه ای هست که همه ساکت می شوند و در حالی که غذا می خورند می توانند گوش کنند. در این جا برنامه این بود که سه نفر در بالای سِن، صحبت ده دقیقه ای می کردند در مورد آینده فیلد مدیریت دولتی. اولی در مورد موضوع "دایورسیتی" افراد و ملیت ها حرف زد، دومی در مورد "همکاری"در فیلد صحبت کرد و سومی در مورد لزوم بازگشت به رویکرد "نُرمَتیو (تجویزی)" به تحقیق در این حوزه. در بین هر کدام از این ده دقیقه ها حضار هم می توانستند سوال کنند. کسی که مسوول بود بلندگو را می آورد سرمیزتان. ولی بالطبع، همه سرمون تو بشقاب لازانیای اسفناج بود و شیرینی توت فرنگی، و کی اهمیت می داد که آینده فیلد کجا می رود! فعلن موضوع اصلی ما آینده بشقاب مان بود.

اما در این بین، در بین حضار، آقایی بود میانسال، با کله ای نورانی تر از من(!)، کت و شلواری روشن و پیراهنی صورتی که تنها کسی بود که سوال می پرسید، و البته بر خلاف نظر سایر حضار، خودش احساس می کرد که خیلی بامزه است! خلاصه بعد از سخنرانی اول، سوال بی ربطی پرسید، که، همممم، البته در جمع های آکادمیک پرسیدن سوال بی ربط خیلی متداول است! بعد هم به همه توصیه کرد که شربت آب لیمویشان را با چای سبز ترکیب کنند که خیلی خوب می شود.. هممم.. اوکی! سوالی بود و کامنتی بود برای خودش و ایرادی نداشت. ما هم راضی بودیم که سخنران بی سوال نماند و این واجب کفایی سوال پرسیدن انجام شد!.. بعد از سخنرانی دوم که در مورد "همکاری" بود، به نظرم، تازه آقای بامزه فهمیده بود که سخنرانی ها دارای موضوع هستند، و این بار به عنوان تنها سوال پُرسنده، سعی کرد سوالی مربوط بپرسد. چیزی در این مایه ها گفت که چرا کسی با من "همکاری" نمی کند!! خلاصه این آقا کم کم توانسته بود توجه ما را از کیک توت فرنگی به سمت خودش جلب کند!

سخنرانی سوم هم چشم تان روز بد نبیند: افتاده بود در این سیکل که هی کار عجیب می کرد که ما بخندیم، و ما همه فکر می کردیم کارش بیشتر "نامناسب" است تا "بامزه" و ما نمی خندیدیم، و اون سعی می کرد بر عجیب بودن کارهایش اضافه کند تا ما بخندیم و شاید حرکاتش موجه شود. اما از دید ما هی رفتارش نامناسب تر می شد! خلاصه بلندگو را که برایش آوردند برای پرسیدن سوال، بلندگو را گرفت و در حالی که دری وری می گفت به سمت سِن رفت. باز هم کسی بهش نمی خندید. آقای سخنران گفته بود که از داده در تحلیل هایتان استفاده کنید و این آقای بامزه می گفت لباس هایتان در بیاورید تا رک و روراست ببینیم آن زیر چه پوشیده اید! بعد هم از سن بالا رفت، کنار سخنران ایستاد و سخنران بدبخت که همچین آدم متشخص و موسفیدی بود نمی دانست چطور اوضاع را تلطیف کند! این بود که گفت این پیراهنت چرا این رنگی است! و آقای بامزه گفت از کمد تو برداشتم! و همین جوری اوضاع ادامه داشت. ما از خدمه زحمت کش کنفرانس شرمنده شده بودیم که همین جوری زل زده بودند به ما. بعد هم آقای بامزه که تا آن بالا رفته بود، دید نمی تواند که همین جوری پایین بیاید و برود سرمیز غذایش بنشید و این بود که رفت و در میزی که آن بالا بود کنار دو تا سخنران دیگر نشست و خطاب به حضار پرسید کسی سوالی از من ندارد؟! یعنی دیگه آخرش بود. من رسما همچین چیزی ندیده بودم. رییس کنفرانس آمد پشت بلندگو و از همه به خاطر شرکت در کنفرانس تشکر کرد و یک جوری وانمود کرد که حرکت این آقا برنامه ریزی شده بوده و در جهت شادتر کردن محفل انجام شده. خانمی که در میز ما نشسته بود سری تکان داد گفت فکر کنم این حرکات نامناسب بود! و ما هم، همه نگاهمان به میز، گفتیم البته البته!

عصر، سوال اصلی در کنفرانس این بود: اون آقاهه، کی بود؟!

2 comments:

یه مرد امیدوار said...

به هرحال خیلی اعتماد به نفس غریبی داشته که اینقدر ادامه داده...
من تازه به خوانندگان وبلاگ مفید و پرمغز شما اضافه شده‌ام. از این بابت خوشحالم و ممنون نوشته های شما هستم. سلامت باشید همیشه انشاالله

جفمگ میرزا said...

یه خیلی مخ-آزاد تشریف داشته