سوار اتوبوسم، به سمت بوستون. ده بیست نفری هستیم و بیش از نیمی از اتوبوس خالی است. اینترنت به راه است. یک صبح زیبای اول هفته.
دی شب، تمام شب،
باران می بارید و الان جاده، سبز و خیس است. مه ملایمی، فاصله من و درخت های کنار
جاده را رویایی کرده است... آینده، نزدیک به نظر می آید... لپ تاپم روشن است و نگاهم بین پنجره لپ تاپ و پنجره اتوبوس، به تناوب می گردد. بغل دستی ها خواب اند...
بیرون زیباست. گاهی هوا روشن تر می شود و برکه ای پیدا می شود و گاهی درختی با شکوفه های سفید و صورتی. و بعد چند خانه با سقف های شیروانی. بالاتر که می روی دوباره مه می شود. می خواهی بیرون بروی و بر قطره های خیس معلق در هوا، به
احترام، تعظیم کنی. کاش آقای راننده نگه می داشت...
از اولین باری که جاده «آی ناینتی» را دیدم، تا به حال، همیشه برایم احترام برانگیز بوده است...
No comments:
Post a Comment