Sunday, June 03, 2012

راهی که به بوستون رسید


سال‌های گذشته: من در عمرِ پُربرکتم(!) در سه شهر زندگی کرده‌ام -  زندگی به معنی اقامت و نه مسافرت - اولی که تهران بود و طبیعتن نه به انتخاب شخصی که به جبر قوانین طبیعی همونجا فرود اومدم. بعد هم که از 28 سالگی آلبانی بودم و این چند روز هم که آغاز رسمی اقامت‌ در بوستونه. نیوشا هم همین طور بوده، با این تفاوت که این پنج ماه آخر، من بین بوستون و آلبانی (و گهگاه کُلُمبوس) مسافر بودم.

پنج ماهِ گذشته: در این 5 ماه، یک اتاق از یک خانه دو اتاقه در بوستون رو اجاره کردم تا در طول هفته که بوستون بودم جای دائمی داشته باشم. یک آپارتمان نسبتا ارزان قیمت در یک مجموعه با ساکنانی که عموما از طبقات درآمدِ پایینِ جامعه بودند. اتاق دوم همون آپارتمان هم متعلق بود به شاهرخ؛ یکی از دوستانِ حالا خیلی صمیمی‌ام که دوره فوق‌دکتری رو در دانشگاه بوستون می گذرونه و شطرنج‌اش هم خوبه! البته من به این نتیجه رسیده بودم که نفر سومی هم احتمالا در این خونه است: آقایی به نام «جان جونز». نامه‌هاش به آدرس‏مون میاومد. بعدها فهمیدیم که ساکن قبلی این آپارتمان بوده و فوت کرده.. اما بعدترها اسناد معتبری در مورد ادامه حضورش در آپارتمان پیدا شد!... [جان جونز کلا موجود فرهیخته و بامزه ای بود که گاهی روی اعصاب می‌رفت: مثلا وقتی صبح می فهمیدم که زودتر بیدار شده و از مسواکم استفاده کرده و حالا مسواک، تر شده. ولی به هرحال، بزرگِ ما بود و احترام‌اش واجب! سرد و گرم دو دنیا رو چشیده بودند... شوخی‌هاش هم بدک نبود؛ گاهی که سرم رو برمی‌گرداندم، شکر چایی‌ام را دوبرابر می‌کرد! یا وسط کتاب خوندن که می رفتم چایی برای خودم بریزم کتابم فک کنم دو سه صفحه ای ورق می خورد و جلو می رفت!... یک بار که به اشتباه نامه‌اش رو بازکردیم، یک چک داشت با مبلغ کاملا خوبی که رفتیم و به صابخونه تحویل دادیم. از این چک‌ها زیاد می‌اومد و ما دقیقا نفهمیدیم که ایشون به دلیل کدامیک از سرویس‌هاشون چنین مبالغی را می‌گیرند]... از جان که بگذریم، من و شاهرخ در آن آپارتمان هم‌صحبت‌های خوبی بودیم. دوتای اول‌مان هم که هر روز صبح شش و نیم بلند می‌شدیم و هفت و نیم، صبحانه‌خورده، بیرون بودیم و هشت و ربع دانشگاه‌های‌مان. قسمت زیادی از مسیر من و شاهرخ هم یکی بود. هر دو سوار خط نارنجی می‌شدیم. بعد من سوار قرمز می‌شدم و او سوار سبز. ولی به جز همین موارد اندک، پنج ماه گذشته من خلاصه شده بود در کار و مسافرت.

پنج روزِ گذشته: من و نیوشا چند روزی منتظر بودیم که خانه اجاره‌ای‌مون رو در اول ماه میلادی تحویل بگیریم. چند روز دانشگاه رفتم و کارها را جلو بردم. با موریسیو، دانشجوی فوق اِم‌آی‌تی، که من، راهنمای سیستم داینامیکس‌اش بودم، روی یک مقاله که قراره در کنفرانس ارائه کنه کار کردیم. به حالت کاملا بِکوب و فشرده! موریسیو قرار بود، جمعه، پدر و مادرش از کلمبیا بیاند و دوست دخترش هم از اروپا بیاد (چه بَل و بَشویی بشه) و بعد هم چند روزی که اون‌ها رو در بوستون گردوند قرار بود خودش بره اروپا. درس‌اش تموم شده و تزش قبول شده و از اول مهر می‌ره سرکار، شرکت مشاوره مدیریت بی‌سی‌جی (ماتریس‌اش رو یادتونه؟ گاو شیرده!). بعله؛ شاگرد ما از دو ماه دیگه حقوق‌اش می‌شه دوبرابر ما! تازه با مدرک فوق. (من برای این که حقوق ایشون رو بگیرم باید استاد کامل بشم که یک 15 سالی کار می‌بره – ولی خداوکیلی لذت کار استادی کجا و کسالت آوری کار مشاوره کجا) خلاصه، کارها را جمع و جور کردیم، تا من هم روزهای آخر هفته رو بتونم به اسباب کشی برسم.
از جمعه شروع کردیم به اسباب کشی. جالبه که با این که وسیله‌ای نداشتیم ولی دوتا "نیم روز" کار برد. تازه شاهرخ که هر دو روزش رو کمک کرد و دامون و الهام هم روز دوم خیلی کمک کردند. مشکل روز دوم بارون شدید بود. بعد هم آپارتمان جدید ما طبقه سه می‌شه در یک ساختمان بدون آسانسور! الان یعنی لهِ لهِ‌ام ها!

امروز: نشستیم تو خونه جدید. فرق زیادی بین این جا و جاهای قبلی‌مون هست و زندگی کلا پیشرفت کرده. تو این شش سال، تا به حال این قدر طبقه بالا زندگی نکرده بودیم (دو تا خونه قبلی‌مون، طبقه اول (هم‌کف) بودند.) و کلا پنجره‌اش وی‌یویِ خوبی داره. بعد این خونه جدید آی‌فون داره! از این‌ها که زنگ رو که می زنی بعد از توی خونه یکی گوشی رو برمی‌داره و می‌تونه با کسی که دم دره صحبت کنه! (به همین دلیل هم اگه کسی زنگ در رو بزنه من به جای "کیه؟" می‌گم "الو!"). دی‌روز که رفتم بیرون و برگشتم هر چی پشت آی‌فون با نیوشا صحبت کردیم هیچ کدوم سردرنیاوردیم که چطور کار می‌کنه و چطور در رو باز می‌کنه (آی‌فون ندیده‌ایم! آلبانی که بودیم، باید در رو با مشت می‌زدید تاق تاق تاق، تا بیاییم و در رو بازکنیم). بعد هم خونه جدید ماشین لباس‌شویی داره که واقعا نعمتیه. این شش سال گذشته بدون لباس‌شویی واقعن زندگی سختی بود. وسایل خونه هم نو و خود خونه هم 3 سال ساخته، که نسبت به خونه قبلی که 130 سال ساخت بود پیشرفت بزرگیه! نسبت به خونه‌های قبلی‌مون در آلبانی هم بزرگ تره، یک اتاق خوابه حدودن 80 متری (مترمربع البته). پارکینگ و سالن ورزش و استخر هم داره (حالا من چقدر اهل شنام!). ضمن این که مدیر ساختمون برنامه‌های فرهنگی و کتاب‌خوانی و ورزش و آشپزی و مهمانی استخر(!) و ... برای تابستان مون تدارک دیده. فعلن هم که اینترنت ندارم. سه تا هم مغازه ویژه نزدیک این مجموعه ساختمون‌مون هست که از شانس من عبارتند از: بیمارستان بسیار مجهز حیوانات، فروشگاه بسیار شیک مشروبات الکلی! و آرایشگاه بانوان... ولی با یک رانندگی ده دقیقه‌ای می‌شه به فروشگاه‌های بدردبخورتر رسید. مترو هم کنار گوشمونه.  

آینده: این یک سال که بوستون هستیم رو تصمیم گرفتیم بنا به دلایل مختلف یه جای راحت (هرچند گران) باشیم؛ به احتمال زیاد مقداری از پس‌اندازمون را هم باید خرج کنیم، ولی چون کوتاه مدته و کانسِرن‌های زیادی داشتیم (مثلا دنبال خونه‌ای می‌گشتیم که سُرب نداشته باشه و ماشین لباس‌شویی داشته باشه)، به نظر، انتخاب خوبیه. بعید می‌دونم بوستون‌بودن‌مون زیاد طول بکشه.... البته!... البته، رابین، همکار سابقم، می‌گفت خیلی‌ها رو می‌شناسه که رفتند بوستون و دیگه موندگار شدند تا اَبَد...

5 comments:

وفا said...

قدم نورسیده پیشاپیش مبارک! :)

Shahram Pourmand said...

نوید جان خسته نباشید امبدوارم در منزل نو همواره شاد باشید

کودک اهدایی said...

سلام
خبریه؟؟؟؟
فقط میشد از آپشن سرب نداشتن حدس زد آخه
(آیکن یه فالوئر گودری خاموش)

alireza said...

نویدی جان پ کجایی پ؟

alireza said...

نویدی جان پ کجایی پ؟