خونه «دیک»، استاد جدیدم، دعوت بودیم. مهمونی به
افتخار سه تا از شاگردهاش بود که امسال فارغ التحصیل میشدند. دوتاشون دکترا میگرفتند
و یکی فوق لیسانس. چند تا دیگه از شاگردهاش هم دعوت بودند و همین طور خانوادههاشون.
خونهشون در شهر لِگزینگتون بود؛ یکی از شهرهای تاریخی نزدیک
بوستون که جزئی از مناطق شهری بوستون محسوب میشه. نیوشا نیومد. یک بسته شکلات
گرفتم و به سمت خونهشون رانندگی کردم. یک ساعتی دیر رسیدم ولی خوشبختانه همه
دیر رسیده بودند!
دیک و خانوماش غذاهای خوشمزه سبزیجاتی و گوشتی و پاستا و
... درست کرده بودند. یک کیک بزرگ هم برای فارغ التحصیلها گرفته بودند. وارد خونه
که میشدیم مثل خونههای قدیمی دیگه آمریکا، نسبت زیاد چوب بکار رفته توجه رو جلب
میکرد. بعد از سلام و احوال پرسی با دیک و خانوماش، از هال و آشپزخونه رد میشدیم و یک نوشیدنی
برای خودمون میریختیم و بعد به سمت اتاقی که مهمونها بودند میرفتیم. به سبک
رایج مهمونیهای آمریکایی، آدمها در گروههای چند نفری، سرپا و نوشیدنی به دست،
صحبت میکردند. توی اتاق پُربود از آثار هنری از کشورهای مختلف دنیا که از سفرهای
خودشون آورده بودند. مثلا یک تابلوی چینی زیبا، یا یک تابلوی عربی که تصویر زنانی
با برقعه بود. و یک تابلویی که یک اثر دراماتیک از یک مادر و کودک فلسطینی بود. و
دو فرش زیبای ایرانی. به سبک سایر آمریکاییها هم عکسهای متعددی از عروسی و اعضای
خانواده بر در و دیوار بود. صاحب خونهها خیلی خوش برخورد بودند. خانوم دیک خیلی
خوش صحبت بود و حال نیوشا رو پرسید و از خاطرات ایران رفتنشون تعریف کرد.
موریسیو، همان دانشجوی فوقی که با من کار میکرد،
یکی از فارغ التحصیلها بود. پدر و مادرش از کلمبیا، برادرش از بوستون و دوست
دخترش هم از اروپا جزء مهمانها بودند. پدر و مادرش خیلی تحویلام گرفتند. درست مثل
زمانی که پدر و مادر من میفهمیدند مثلا فلانی معلم من است و به او احترام ویژه میکردند.
پدرش برام یک جعبه چوبی کوچک و یک بسته قهوه کلمبیایی به عنوان سوغاتی آورده بود. با
پدرش یک کم گپ زدم. مهندس عمران بود. مادرش انگلیسی نمیدونست؛ فقط گرادسیو
گرادسیو کردیم!
مهمانها همه نکات جالبی داشتند. از شاگردهای
دیگه دیک، «سحر» اومده بود که یک پزشک پاکستانیه و داره دکترای سیستمهای مهندسی میگیره.
«مَک» هم شاگرد کانادایی اش بود که با دوست دخترش اومده بود. جالب این بود که دوست
مک، یک خانوم آمریکایی از پدر و مادر ایرانی و فلسطینی بود. فارسی و عربی بلد
نبود. برای سازمان ملل کار میکرد. تازه از ماموریت کمک به مهاجران فلسطینی در
سوریه اومده بود. از شرایط مردم سوریه و دو دستهگی شدید بین مردم برامون صحبت کرد و این که این
اواخر دیگه این قدر شرایط ناامن شد که مجبور شد برگرده آمریکا. فکر میکرد دخالت
سازمان ملل در سوریه در کوتاهمدت به وخامت اوضاع سوریه منجر شده چون مخالفان برای دیده
شدن در انظار سازمان ملل و این که نشان بدهند شرایط همیشه این طور که الان سوریه
ظاهرسازی میکند نبوده است رو به خشونت آوردند. از مهمونهای دیگه هم خانومی بود که
موفق ترین شاگرد امسال دیک بود و ریشه ای آمریکایی اسراییلی داشت. تزش را خوب
انجام داده بود و از بهترین دانشگاههای آمریکا و شرکتها پیشنهاد کار گرفته بود. فارغ
التحصیل آخر هم یک پسر آسیایی بود که همراه با پدر و مادرش آمده بود. محدودیتهای
زبانی باعث شد کمتر با اینها صحبت کنم.
شام رو در اتاقهای دیگه خونه خوردیم. همه دور
یک میز جا نمیشدند برای همین از دو میز در دو اتاق مختلف استفاده شده بود. باز هم
شبیه بسیاری دیگر از آمریکاییها جای آقا و خانوم صاحب خانه در دو انتهای میز بزرگ
غذا خوری مشخص بود و معلوم بود که ما نباید سرمان را بیاندازیم و آنجا بنشینیم!
غذا را از آشپزخانه کشیدیم و سر میز نشستیم. بعد هم به اتاق قبلی برگشتیم و کیک و
قهوه خوردیم و عکس انداختیم.
آخر مهمانی هم سگهای صاحب خونه تشریف آوردند
تو! دو عدد سگ طلایی رنگ بزرگ که از دیدن مهمانها ذوق کرده بودند و همین طور بین
همه به سرعت میچرخیدند. همه مهمانها به جز من به وجد اومده بودند! سگها عاشق
این بودند که شما شکمشان را نوازش بدهید: دمر میشدند رو به شما با دست و پاهایی
که هر کدوم به یک سمت بود! این نقطهای بود که مهمان فلسطینی و اسرائیلی به توافق
رسیدند! مدتها به نوازش و بازی با سگها گذشت. البته جایی هم بود که خانوم سگ متوجه
بنده شدند که آنطرفتر نشستهام و فکر کردند که خدای ناکرده نکند به ما کممحلی کرده باشند! این
بود که آمدند تا ما هم ایشان را نوازش بدهیم. من هم تلاشم را با احتیاط کامل و با
بیذوقی کمسابقهای انجام دادم. دستام را آرام از فرق سر تا ستون فقرات این عزیز
کشیدم. خلاصه یک چشم به ایشان و یک چشم به دیک داشتم که در همین موقع با من داشت
در مورد یک مقاله صحبت میکرد! دیک یک دفعه یادش افتاد که ما مسلمانها میانه خوبی
با سگها نداریم. ازم پرسید که میخوای ببرمشان و از این جور چیزها... که ما هم
برای این که کم نیاریم گفتیم چی؟ این سگها رو منظورته؟؟ نه بابا! دِی آر کیوت!
شب خوبی بود. کلا با دیک ارتباط خوبی دارم و از
کار باهاش لذت میبرم. زمانی که من به دنیا آمدم اون چندسالی بود که استاد امآیتی
بود. بعد از سالها، شور و حرارتاش هنوز مثل استادهای جوون هستش. زمانی یکی از عَلَمدارهای تئوری صف بوده
و در امآیتی به «داکتِر کیو» معروفه. فعلن بیشتر پروژههای آموزشیاش رو برای عربستان
و پاکستان و اندونزی و این جور جاها انجام میده و پیداست با فرهنگهای عربی و
اسلامی ارتباط خوبی پیدا کرده...
No comments:
Post a Comment