Wednesday, July 25, 2012

لحظه‌های متفاوت - 5

کارهایم در دانشگاه تمام شده است. در راه خانه‌ام. منتظر مترو. هنوز دو ساعتی به افطار مانده. مترو مشکل داشته و دیر کرده است. بیشتر مردم در سکوت‌اند. یا گوشی به گوش، یا همین جور خیره به آن طرف ریل و گاه به انتهای تاریک خط راه آهن. هوا گرم است و انتظار، خسته کننده. آقایی پنجاه-شصت ساله، پلاکاردی به دست، تبلیغ مسیح می‌کند. با شور و شوق‌اش، داد و بیداد راه انداخته که غصه‌ها و مشکلات‌تان را با مسیح بگویید.

به جز او، گاهی بلندگوی ایستگاه مترو هم حرف می زند: مسافرین عزیز، به علت مشکلی که در ایستگاه فلان ایجاد شده قطارها تاخیر دارند و پس از حل مشکل، قطارها به روال عادی برمی‌گردند. حرف‌های بلندگو که تمام می‌شود، دوباره نوبت مبلغ مسیح است که توضیح می‌دهد چرا مشکلات‌مان را باید به مسیح بگوییم!...

آقای مبلغ می رود با این امید که ما متوجه شدیم که با مشکلات چه کنیم. قطار هم می‌رسد. زیادیم. آرام سوار می‌شویم. خانوم راننده از بلندگوی قطارش علت تاخیر را اعلام می‌کند و در میان جمله‌ها کلمات را جا به جا می کند: مسافرین عزیز، اگر جا کم است می‌توانید سوار قطار بعدی شوید. مشکل تاخیر حل شده و در حال حاضر به «تاخیر قبلی»‌مان باز گشته ایم. منظورم همان «تاخیر همیشگی»‌مان است... چی می گم، منظورم «برنامه همیشگی»‌مان است!.... ملت می‌خندند... همه، جا می‌شویم. مشکلی نیست.

No comments: