Tuesday, December 18, 2012

این روزها

خودم هم در جریان ام که مدتی هست ننوشتم. سرم خیلی شلوغه. هم دنبال کار آکادمیک می گردم و هم مقاله های مونده رو باید جمع و جور کنم. الان هم اومدم یک شهر دیگه برای مصاحبه استخدام. امشب با چهار تا از استادهاشون شام خوردم. دو ساعتی طول کشید و از همه جا حرف زدیم. از تحقیق و زندگی و خانواده. خوب و خوش برخورد بودند و من هم احساس راحتی داشتم. فردا هم قراره با ده نفر تک تک مصاحبه داشته باشم و یک سمینار یک و نیم ساعته هم ارائه بدم.

یک کم سرم خلوت تر شد بیشتر می نویسم. از بزرگ شدن الینا حرف های زیادی دارم. از زندگی در بوستون. کلا روزهای خوبی رو سپری می کنیم و شادیم. لحظه هایی هست که الینا خوابیده و من و نیوشا آرام حرف می زنیم، طوری که بیدار نشه و به زندگی مون نگاه می کنیم و خدا رو شکر می کنیم. بعد هم همیشه یاد دوست ها و مردم کشورمون می افتیم و برای همه آرزوی شادی و سلامت می کنیم.

1 comment:

Anonymous said...

good luck!