راندن اتوبوس قراضه دانشگاه که نمونه اش را در هیچ جای ایران هم ندیده ام باید کار سختی باشد؛ فرمان بزرگ که تا دل راننده می آید و دنده ای که توانی مردانه می خواهد برای این که حرکتش بدهی.
خانوم راننده در حالی که پشت فرمان نشسته است درب اتوبوس را باز می کند و دانشجوها در حالی که کارتشان را به او نشان می دهند سوار می شوند. این راننده را بارها دیده ام؛ یک خانوم میان سال خیلی جدی. عموما اخمی بر پیشانی اش است و به عکس رانندگان آقا، سلام آدم را بی جواب می گذارد.
چند صندلی عقب تر می نشینم و نگاهی می کنم. محیط کار به شدت مردانه است. راننده، کفش سیاه ضمختی پوشیده است. لباسش لباس رسمی راننده های دانشگاه است - یعنی شلوار سرمه ای پارچه ای و پیراهن آبی دگمه دار. از آینه ماشین که به راننده نگاه کنی به راحتی می توانی اخم صورتش را که شبیه چروکی میان دو ابرویش ظاهر می شود ببینی که تا آخر مسیر هم همراهش است. جلوی داش برد، کاغذ و خودکاری دارد که گزارش کارش را می نویسد و بی سیمی که همین جوری از این صداهای گوش خراش تولید می کند. بدون این که هیچ گاه بفهمی که چه می گوید. سرعت اتوبوس کم است اما به هر حال پیش می رود. چاله های خیابان هم کم نیست و اتوبوس قراضه در هر چاله ای که می افتد همه سرنشینان را بالا و پایین می کند...
کمی دقیق تر نگاه می کنم. در میان تمام آثاری که برایم نشانه هایی از زبری و ضمختی محیط است نگاهم به گوشه ای در سمت چپ صندلی راننده جلب می شود. چتر دخترانه قرمز رنگی با گل های زرد و سبز از گوشه صندلی راننده آویزان است و آرام تکان می خورد...
5 comments:
خوشبحال شما و همسر گرامیتون که می رین ایران...نمی دونم چرا من اصلا این جرات رو ندارم.
درود
خیلی توصیف قشنگی بود
حظ کردم
سلام
اه به سلامتی دارید تشریف میارید؟
امیدوارم همه چیز به خوبی پیش بره و اگه بشه شما رو ببینیم.
موفق باشید
آفرین. خیلی خوب بود این دقت در دیدن و نوشتن.
فکر کنم که کفش طرف و نیز محیط اطرافش "زمخت" بوده است نه "ضمخت".
Post a Comment