شنبه
یکی از سرگرمی های همیشگی من صحبت کردن با کسانی است که تصادفا در هواپیما کنار دستم نشسته اند. اما مشکل این آقای بغل دستی این است که از دو ساعت و نیم پرواز تهران تا آنکارا دو ساعت و بیست و پنج دقیقه اش را خواب بود! آن پنج دقیقه را هم که غذا میل فرمود! باز هم با این حال صحبتی کردیم. مدت زیادی است که ساکن سوئد است. هوای سوئد اذیتش نمی کند و می گوید همه امکانات شهر با دمای هوا تطبیق داده شده است. از وسایل حمل و نقل گرفته تا سرویس های شهری.
آنکارا که می رسیم با توجه به تاخیری که در پریدن داشتیم چهل و پنج دقیقه تا پرواز بعد فاصله دارم. خروجی را پیدا می کنم و در سالن انتظار می نشینم. "یامان بارلاس" که یکی از ترک های مشهور در سیستم داینامیکس را می بینم که قرار است «هم پرواز» باشیم. "یامان" در ترکیه مثل دکتر ما در ایران است. "یامان" با خانوم و بچه هایش و با چند تا از شاگردهایش آمده است. دنبال فرصتی می گردم که برم و خودم را معرفی کنم. اما از بس که حرف می زند اصلا نمی شود رفت و سلام و علیکی کرد. بعد که، آتن، فرود آمدیم یک لحظه فرصت پیدا کردم و سلامی دادم و ده دقیقه ای حرف زدیم. می گفت ایرانی های خوبی در سیستم داینامیکس می شناسد. بعد هم تعارف زد که برویم ترکیه و تیم شان را ببینیم. وقتی با هم حرف می زدیم دقت نکردم که نسبت به زمانی که سوار هواپیما شده یک کت کم دارد! سه روز بعد در کنفرانس که رییس قسمت اصلی کنفرانس بود گفت که معذرت می خواهد که کت نپوشیده، چون کتش را داخل هواپیما جا گذاشته! بعد گفت: «این، خبر بد بود. اما یک خبر خوب هم هست. آن هم این که شلوارم را جا نگذاشته ام!!» ملت ولو شد از خنده.
از هواپیما که پیاده می شوم می روم و ایستگاه مترو را پیدا می کنم. تاکسی تا فرودگاه 25 یورو است ولی مترو 6 یورو است. در مترو «نیکی» را می بینم. نیکی دوست آلمانی ماست که سال گذشته دانشجوی مهمان بود در دانشگاه ما. از نبودن نیوشا تعجب می کند. مسئله ویزا را می گویم. نیکی برای آمدن به یونان حتی به پاسپورت هم نیاز نداشته است چه برسد به ویزا! نیکی همراه یک آلمانی دیگر به نام "ورینا" است که البته نیکی به او می گوید"وغینا"! ورینا وقتی در مترو می پرسد کجایی هستم و من جواب می دهم یک دفعه احساس می کنم همه در مترو برمی گردند و من را نگاه می کنند! خنده ام می گیرد.
یکی از سرگرمی های همیشگی من صحبت کردن با کسانی است که تصادفا در هواپیما کنار دستم نشسته اند. اما مشکل این آقای بغل دستی این است که از دو ساعت و نیم پرواز تهران تا آنکارا دو ساعت و بیست و پنج دقیقه اش را خواب بود! آن پنج دقیقه را هم که غذا میل فرمود! باز هم با این حال صحبتی کردیم. مدت زیادی است که ساکن سوئد است. هوای سوئد اذیتش نمی کند و می گوید همه امکانات شهر با دمای هوا تطبیق داده شده است. از وسایل حمل و نقل گرفته تا سرویس های شهری.
آنکارا که می رسیم با توجه به تاخیری که در پریدن داشتیم چهل و پنج دقیقه تا پرواز بعد فاصله دارم. خروجی را پیدا می کنم و در سالن انتظار می نشینم. "یامان بارلاس" که یکی از ترک های مشهور در سیستم داینامیکس را می بینم که قرار است «هم پرواز» باشیم. "یامان" در ترکیه مثل دکتر ما در ایران است. "یامان" با خانوم و بچه هایش و با چند تا از شاگردهایش آمده است. دنبال فرصتی می گردم که برم و خودم را معرفی کنم. اما از بس که حرف می زند اصلا نمی شود رفت و سلام و علیکی کرد. بعد که، آتن، فرود آمدیم یک لحظه فرصت پیدا کردم و سلامی دادم و ده دقیقه ای حرف زدیم. می گفت ایرانی های خوبی در سیستم داینامیکس می شناسد. بعد هم تعارف زد که برویم ترکیه و تیم شان را ببینیم. وقتی با هم حرف می زدیم دقت نکردم که نسبت به زمانی که سوار هواپیما شده یک کت کم دارد! سه روز بعد در کنفرانس که رییس قسمت اصلی کنفرانس بود گفت که معذرت می خواهد که کت نپوشیده، چون کتش را داخل هواپیما جا گذاشته! بعد گفت: «این، خبر بد بود. اما یک خبر خوب هم هست. آن هم این که شلوارم را جا نگذاشته ام!!» ملت ولو شد از خنده.
از هواپیما که پیاده می شوم می روم و ایستگاه مترو را پیدا می کنم. تاکسی تا فرودگاه 25 یورو است ولی مترو 6 یورو است. در مترو «نیکی» را می بینم. نیکی دوست آلمانی ماست که سال گذشته دانشجوی مهمان بود در دانشگاه ما. از نبودن نیوشا تعجب می کند. مسئله ویزا را می گویم. نیکی برای آمدن به یونان حتی به پاسپورت هم نیاز نداشته است چه برسد به ویزا! نیکی همراه یک آلمانی دیگر به نام "ورینا" است که البته نیکی به او می گوید"وغینا"! ورینا وقتی در مترو می پرسد کجایی هستم و من جواب می دهم یک دفعه احساس می کنم همه در مترو برمی گردند و من را نگاه می کنند! خنده ام می گیرد.
از چپ به راست: روبرتا، نیکی و هیانجانگ
روبرتا از دیدنم شاد و شنگول می شود. خیالش راحت می شود که کارهای سپرده شده را انجام خواهم داد. در اتاقم کمی استراحت می کنم. هتل بسیار بزرگ اینترکانتیننتال. در اتاقم تنها هستم؛ کاملا مدل پولداری! برای من و نیوشا با هم می ارزید اما حالا که تنها هستم اصلا نمی ارزد. به هر حال تصمیم می گیرم که اتاقم را عوض نکنم.
بعد از ظهر، استافینگ داریم. یعنی پر کردن کیف هایی که در کنفرانس به حضار داده می شود. همه از استادها و دانشجوها می آیند که کمک کنند. پرکردن کیف ها سرگرم کننده است.
شب، اتاق روبرتا، پارتی است. البته منظور از پارتی در این جا جمع شدن غیر رسمی و خوردن شیرینی است! همین :) از اتاق روبرتا آکروپولیس دیده می شود. منظره قشنگی است. افراد معروف همه می آیند. جمع شدن های غیر رسمی عموما مهمترین تجمع ها در تجارت و دنیای آکادمیک است و از قبل حرف های غیر رسمی، آدم ها همدیگر را می شناسند و بعضا حرف های مهمی می زنند. مسئله ویزا نگرفتن ایرانی ها کاملا بین افراد پیچیده و همه خبر دارند. جان استرمن هم می داند. می گوید که شاید بتوان برای حمایت از آن ها مقاله هاشان را از پروسیدینگ نهایی حذف نکرد... به جز جان استرمن که با خانوم و دخترش آمده، با «باب ابرلاین» (طراح ونسیم)، نیکوس (یکی از رییس های کنفرانس)، آلدو، جیم لاینس (رییس انجمن) و دیگران صحبت می کنم. بعد خداحافظی می کنم و می روم که بخوابم.
ادامه دارد...
1 comment:
آقا به شما می گن وبلاگنویس. ظرف این مدت از چند کشور مختلف وبلاگت رو آپ کردی. موفق باشی.
Post a Comment