Wednesday, December 03, 2008

آخرین جلسه کلاس تئوری سازمانی در منزل استاد

آخرین جلسه کلاس تئوری سازمانی در منزل استاد برگزار می شد. قبلا در مورد استاد نوشته بودم. خانه استاد یک خانه کوچک دو اتاق خوابه در طبقه نهم یکی از معدود ساختمان های بلند شهر بود. تنها زندگی می کرد. دو بسته کوچک شکلات گرفتم و رفتم. وقتی رسیدم به کوچه شان، خانوم های هم کلاسی که کره ای هستند در به در دنبال در ورودی می گشتند و معتقد بودند که در اصلی بسته است و زنگ هم ندارد. البته جناب ما با یک فشار کوچک در حد یک نیوتن در رو باز کرد. همه دستگیره ها برای چرخاندن نیستند که؛ بعضی هایشان هول دادنی است! هم کلاسی ها شگفت زده نعره ای سر دادند!

آسانسور خانه شبیه آنی بود که در فیلم های قدیمی می بینید. از این نرده های کشویی داشت. و با تکان های زیاد بالا می رفت. بامزه بود! وقتی رسیدم استاد محترم هنوز خانه را مرتب می کرد و ظرف می شست :) داخل خانه را نشان مان داد. به نظر کار خیلی جالبی است که وقتی برای اولین بار خانه کسی می رویم صاحب خانه یک تور کوچک از خانه بگذارد. کنجکاوی اولیه آدم فروکش می کند و از سرک کشیدن های یواشکی در غیاب صاحب خانه کم می کند!

پنجره های خانه به سمت منظره هایی از شهر باز می شد و از آن بالا قسمت زیادی از جنوب شهر دیده می شد. کم کم که خورشید غروب می کرد منظره قشنگ تر می شد. یک اتاق را مخصوص مطالعه اش کرده بود و از کتاب و مقاله ها و مشق های ما پر شده بود. عکس های خانواده اش در گوشه و کنار خانه بود. عکس دختر برادرش هم. استاد خوشحال بود که بعد از 5 سال، این کریسمس به مجارستان می رود که خانواده را ببیند.

ما در هال خانه نشستیم. پیتر طبق معمول دیر رسید. میز کوچکی در گوشه هال بود و کم کم روی میز پر شد از خوردنی های سبزی جاتی؛ کرفس و یک جور خوراک لوبیا و یک ترکیبی از گوجه فرنگی و یک سری سبزیجات و پنیر و بیسکوییت و چند جور آب میوه و سس های مختلف. استاد معذرت خواهی کرد که وقت نکرده که آشپزی کند. ما هم معذرت اش را پذیرفتیم! نو پِرابلِم!* استاد در حالی که بر صندلی می نشست و ما انتظار داشتیم که درباره مقاله هایمان بپرسد و طبق معمول من و پیتر حرف برنیم، یک دفعه با لبخندی گفت «خوب، گاسیپ (شایعه، غیبت) چی دارین؟!» خانوم های جمع به هیجان آمدند و شروع به حرف زدن کردند :)

از هر دری صحبت شد. در مورد چیزهای مختلفی که در خانه پیدا می شد، در مورد مجارستان و در مورد وضعیت فارغ التحصیلی اش و در مورد دانشکده، در مورد کسی که پنج شنبه برای مصاحبه به دانشگاه می آید، در مورد استادهای دیگه و ... . روی میز از این چیزهایی بود که زیر لیوان چای می گذاری تا میز خیس نشود. معلوم بود که از ژاپن آورده. حرف ژاپن که پیش آمد استاد با هیجان گفت که «باورتان نمی شود در متروهای ژاپن چه دیدم!» همه با هیجان پرسیدیم: «چی دیدی؟» و با یک حالت خوشحالی گفت که در ژاپن، صبح ها چون شلوغ بود، در مترو واگن های خاصی را اختصاص می دادند به خانوم ها که راحت باشند! بعد دوستان کره ای با افتخار گفتند که در سئول هم صبح ها این کار را می کنند و من هم فاتحانه "آس" ام را رو کردم که در تهران همیشه این کار را می کنند!

بعد از گپ زدن و خوردن تنقلات بحث ها شروع شد و تک تک کارهامون رو ارائه کردیم. پیتر که کارش را ارائه می داد، من تقریبا خوابم می برد. خیلی خسته کننده بود. پیتر همیشه نوشته هایش طولانی است. حرف هایش یک ساعت طول کشید. اما برای این که کسی متوجه خواب آلودگی و بی حوصلگی من نشود سعی می کردم بعضی وقت ها به پیتر نگاه کنم و بعد از چند ثانیه سرم را به علامت تایید چند بار تکان بدم! یک بار هم آن وسط یک سوال کردم که مثلا دارم بحث را پی گیری می کنم. فکر کنم سوال مربوطی هم از آب درآمد (مطمئن نیستم!) به نظرم همه چیز خوب پیش می رفت و فکر می کردم فقط خودم می دانم که بی حوصله ام و حواسم نیست که استاد یک دفعه گفت که «فکر کنم نوید کافئین اش پایین آمده... چای می خوای یا قهوه؟!» باعث شرمندگی! فکر می کنید عکس العمل من چه بود؟ به جای ماست مالی کردن، سریع گفتم: «چای لطفا! چای سبز باشه بهتره :)» کلاس برای ده دقیقه ای موقتا تعطیل شد و دوباره صحبت ها به زندگی و تز نوشتن و استادها رفت...

تمام سه روز قبل من، همه، به نوشتن مشق این جلسه گذشته بود و کلا مشق عذاب آوری بود. می توانم تصور کنم که بچه ها کل هفته شان را به مشق این جلسه اختصاص داده بودند. خوش بختانه آخرین جلسه این کلاس هم گذشت و من ده دقیقه ای همه چی را ارائه دادم. حالا باید مقاله نهایی را تا دو هفته دیگر به استاد بدهیم... سال پیش در یک ترم چهار کلاس داشتم. این ترم همین یک کلاس.

* no problem

1 comment:

Anonymous said...

salam agha navid
khaste nabashid
rastesh man yek sali hast ke matalebe webloge shoma ra mikhanam va khob alaghe ham daram . mikhastam beporsam reshteye shoma daghighan chie?

mamnoon

ebrahim