- بعد از یکی از ارائه ها، آقایی می آد جلو و کار جالبی رو در یک مرکز خصوصی تحقیقات انرژی پیشنهاد می ده. با این که شنگول می شم و در حالت عادی باید می پریدم و آقاهه رو بغل می کردم (!) به اعصابم مسلط می مونم و با لبخندی می گم فعلا تمایل ام به کار آکادمیک هستش. تو این مایه که ام روز که وقت ندارم فردا بررسی می کنم!
- دیگه حتی استادهای سایر دانشگاه ها هم براشون سوال شده که من واقعا دارم در دوره دکترا چی کار می کنم! کارهام ارتباط منطقی کمی به هم دارند. معمولا وضعیت بازار کار رو بهانه می کنم و توضیح می دم که به همین دلیل خیلی محتاطم در انتخاب موضوع تز... اما راستش خودم می دونم که بازار کار خیلی تاثیرگذار نیست در انتخاب موضوع ام... خودم زیاد دارم دست دست می کنم.
- داریم با یکی از بچه ها کمک می کنیم که لپ تاپ ها و پروجکتورهای کنفرانس رو ببریم طبقه یازده هتل. جان استرمن و خانواده اش به صورت اتفاقی سوار آسانسور می شوند. جان نگاهی می کند و می پرسد «چه می کنید؟» می گوییم: «دزدی!»
- کنفرانس سیستم داینامیکس چند ساعتی است تموم شده. ساعت حدود 12 شب است. خوابم نمی برد. در یک حالت ریلکس یک وری (!) ولو شدم تو لابی هتل و لپ تاپ به دست یک نمودار رو بالا پایین می کنم. چون عددها به مشکل خورده به شدت غرق نمودارها هستم. یک دفعه از پشت سرم چند تا از آدم های پر کار و سختکوش از گردش شبانه می آیند و با دیدن من سلام تکان دهنده ای می دهند! توی این مایه که "تو دیگه شورش رو درآوردی! هر چیزی هم حدی داره! الان وقت خوابه" فرصت نمی شه توضیح بدم...
No comments:
Post a Comment