یادتون هست که یک مسجد شیعیان بود این طرف ها؟ ما هم شب بیست و یک ام رو رفتیم مسجد. از شانس ما افطار رو بچه های پاکستانی (یا شاید هم هندی!) همت گذاشته بودند و خلاصه تا می شد فلفل به این غذا زده بودند! از در غذا خوری که رفتیم تو، بوی تند غذا داد می زد که عزیزان، حماسه ای کردآهی!.. اما ما این قدر گشنه بودیم (و البته غذا هم که مُفت) که گفتیم به صرفه نیست که بی خیال شیم و بریم خونه. تازه این ها نماز رو هم قبل از افطار برگزار می کنند و اگر نماز رو بخونی و افطار رو نخوری احساس می کنی کلاه سرت رفته!
خلاصه با احتیاط شروع کردیم و بعد هم که دو سه تا قاشق اول رو که خوردیم دیدیم کلا از دهان تا معده بی حس شد! نه این که حسی نداشتیم می شد بیشتر هم خورد! این بود که غذا رو کامل خوردیم و کم کم که بی حسی از بین رفت،... شما بقیه داستان را می تونید حدس بزنید! خواستم بگم که شب قدری به سلام و صلوات گذشت تا سپیده دم!
1 comment:
Interesting to have a Muslim community over there. At least help not to be religo-homesick (madeup word), never mind.;)
Here we have the same communities in India, but with different functionality. Normally we dont' join them in such occasions just to avoid some certain "khale-zanaki" consequences.
Anyway happy for you if you have them in "Belade-Kofr"!!! ;)
Post a Comment