از فروشگاه پر زرق و برق "کالونی" می روم به سمت خانه. هوای ماشین هنوز گرم نشده ولی عجله دارم. بیرون پنج شش درجه زیر صفر است و آن قدر باد می آید که ده درجه ای سردتر احساس اش کنید. پشت چراغ قرمز پارکینگ فروشگاه منتظرم. آقایی میان سال با ظاهری شکسته و با یک مقوای بزرگ کنار ماشین ام ایستاده. روی مقوا نوشته "رزمنده بی خانه." (homeless veteran) با خودم فکر می کنم مال کدام جنگ بوده و خانه چه کسی را خراب کرده. ویتنامی نگون بختی را کشته، یا عراقی بیچاره ای را معلول کرده .... اگر جنگ با طالبان بوده شاید بهش حق بدهم... ذهن ام درگیر می شود... آخرش کمک کردن ام نمی آید، چراغ سبز می شود و من می روم. گفت و گوی ذهنی در ادامه مسیر ادامه دارد...
1 comment:
اون بدبخت رو هم یکسری دیگه به زور فرستادن.....
Post a Comment