جَنگ، شش هفت سالی بود که روز و شب مان را آژیری و پناهگاهی کرده بود. ولی حرف زدن از صلح، کفرآلود می نمود. بابا یاد داده بود که مبادا در مدرسه بگوییم که مردم از جنگ کردن خسته شده اند. می گفتند شهید نداده ایم که حالا صلح کنیم. این قدر ادامه می دهیم که تمام اش کنیم. در مدرسه، آقای ناظم داد می زد «از جلو نظام؛ خبردار» و همه داد می زدیم «جنگ جنگ تا پیروزی»...
این ها درست؛ اما همه می دانستیم که حرف بی پایه ای است که با صلح، خون شهیدی پایمال می شود. مگر شهید خون اش را داده بود که جامعه روی آرامش نبیند؟ کسی خون شهید را بی مفهوم کرده بود که دیگر به اروند رود هم راضی نمی شد و می خواست از مرز ایران به کربلا و بعد به قدس برسد و کل "نظام" را واژگون کند! بقیه را هم اگر سوال می کردند و حرف می زدند ترسو می خواند و ضد انقلاب می نامید (ولی خداوکیلی فحش نمی داد! آن طور که این روزها).
منصف باشم: آنانکه سینه سپر می کردند و به جنگ می رفتند شجاع بودند، درست. اما آنانکه که هم سینه سپرکردند و به جنگ رفتند و هم هدف را که زندگی بود فراموش نکردند شجاع تر بودند و هوشمندتر. راستش اعلام صلح، شجاعت بیشتری می خواست تا اعلام ادامه جنگ... صدام، قاتل بود و ظالم بود، درست. هاشمی در نامه اش او را "آقای صدام حسین" خطاب کرد و نه صدام یزید کافر؛ این هم درست... ولی جنگ کردیم که از آرامش مان دفاع کنیم و بالاخره کشور روی آرامش و صلح دید. اسرا آزاد شدند و زندگی بازگشت..
1 comment:
این پست رو از راست به چپ بخونیم یا از چپ به راست نوید جان؟
Post a Comment