Sunday, September 11, 2011

او می رفت

دی‌شب خواب می‌دیدم که مادری معصوم با موهای سفید دارد از این دنیا می‌رود. انگار که دری بود که باز می‌کردند و او می‌رفت. نمی‌شناختم‌اش. اما آن قدر گریه کردم که بیدار شدم. صبح به خودم می‌گفتم که «آی نوید، قرارمان این بود که دیگر نه به خواب‌ها اعتماد کنی و نه به بیداری‌ها»... حواسم را هی پرت کردم. اما بازهم گوشه چشمِ منِ خرافاتی‌ام به خبر‌ها بود...
---
پ. ن.: می‌دانم که فحش خورِ این پُست، مَلـس است. شما بی‌خیال شوید. راحت‌تر بود که می‌نوشتم‌اش..

1 comment:

Anonymous said...

نوید

من نمیشناسم ات.
ولی امیدوارم هیچوقت برای هیچ پستت فحش نخوری.

روزگارت خیر
محمد