هر هفته «زندگی» ام را به خدا و خودش می سپارم و به شهر سرد شیک پوش ها و بافرهنگ ها می آیم... در این تنهایی همه چیز دِرام می شود...
ام روز، مثلا، بعد از پیاده شدن در ترمینال بوستون، گدایی دیدم که به پسرش یادداده بود که هر وقت کسی به مان پول داد، ای جانِ پدر، مودبانه باید تشکر کنی... پدر یک دلاری خواست. دادم اش. گفت ممنون برادر. فرزندش شیرین زبانی کرد و گفت ممنون آقا... پدر به او لبخند رضایت زد... دل ام گرفت از این همه تناقض... چشم ام را از چشم پسر دزدیم که بغض ام نترکد...
این هفته شاید زودتر برگردم خانه.
1 comment:
چقدر جالبه که حس من به این شهر (کمبریج) اینقدر زیبا و خواستنیه، و خیلی دوستش دارم. برا یمن شهر مردمون خوب و دانشجوهای خوشحال و سبکه.. توی ترمینال بوستون میام ذوق می کنم که چند دقه دیگه می رسم خونه.
تفاوت همینه. این که کجا خونه ست.
و البته یه خونه ای هم داریم جایی دور...
خونه.
Post a Comment