یازده و نیم شب است. ایستگاه متروی خط نارنجی هستم. قطار قرار است بیاید و من و پنج شش مسافر دیگر را از وسط بوستون به بیرون شهر، محله مالدون ببرد، جایی که روزهایی که بوستون هستم آن جا می خوابم. در این موقع شب، امنیت ام به سلام و صلوات بند است. مردی، خوشحال، از آن طرف ایستگاه نزدیک می شود. با تک تک منتظران قطار صحبت می کند و پول می خواهد. مرد مست است. آلت مستی هم به دست اش است.
به مرد دومی نزدیک می شود که نوع لباس پوشیدن اش چندان با مرد مست غریبه نیست. همان است، فقط بی بطری! مرد دوم می گوید من یک ده سنتی دارم و آن را به تو می دهم. مست با نگرانی می گوید پس خودت چه؟ مرد دوم با خنده رویی می گوید ایرادی ندارد. دست می کند جیب اش، و ده سنتی را به مرد مست می دهد. مرد مست بغل اش می کند! محکمِ محکم.
مست از یکی دیگر هم پول می خواهد و او می گوید که ندارد. مست می گوید که ایرادی ندارد، بدان که دوست ات دارم! من این ور و آن ور می روم و زیر چشمی به مست نگاه می کنم و ترجیح می دهم که از من پول نخواهد. پول ام را برای تاکسی بعد از مترو لازم دارم و دوست ندارم به او «نه» بگویم. مست نزدیکی های من، ناخودآگاه، تالاپی از پشت می خورد زمین... طوری که دقیقن نشیمن گاهش محل نشستن می شود. بعد همه بدن بر زمین ولو می شود، اما دستی که آلت مستی را حمل می کند، رو به بالاست. بی تعادلی اش باعث نشد که باقی مانده اش بر زمین بریزد.
می پرسد ایستگاه خط قرمز کجاست؟ مردم نشان اش می دهند. جرعه ای می نوشد و می رود...
No comments:
Post a Comment