Monday, April 09, 2012

مهاجران

کم کم آماده می شویم که بار و بُنه از آلبانی برچینیم و، کامل، به بوستون بیاییم. فهرست بیمه های درمانی دانشگاه را نگاه می کنم و گاهی هم از آپارتمانهای اطراف برای اجاره پیگیری می کنم. هر چند الان آلبانی قسمتی از زندگی مان شده و هر دو دوستش داریم، اما با این شرایط باید از آلبانی جدا شویم. زندگی مان شاید راحت تر شود... و من هم از دائم السفری آزاد شوم! آن روز حساب می کردم که در چهارماه گذشته نوزده بار سوار هواپیما شده ام و بیست سی بار هم سوارِ اتوبوس.

بابا می گفت که این تقلاها را درک می کند. خودش آن موقع مجبور شده که برای کار از اردبیل به تهران برود. مهاجرت ها را می فهمد. هر چند بابا که مهاجرت کرد به تهران مجرد بود و مادر هنوز خانه پدری اش بود. اما چه فرق داشت، مادر هم با ازدواج مهاجرت کرد و بعد هم من و مهشید آمدیم؛ جنین هایی از ناکجاآباد بودیم که به تهران مهاجرت می کردیم.. اصلا همه مهاجرت کرده بودیم....

دو دوست دیگر هم دارم در بوستون، که خانوم های شان آلبانی هستند. درست مثل وضع من و نیوشا. ما سه مرد سه خانواده، امروز سوار ماشین یکی مان شدیم و زدیم به جاده. از آلبانی تا بوستون. بعد هم پخش شدیم در دانشکده های مختلف شهر کمبریج. ما هر سه نفر هر هفته سفر می کنیم و برمی گردیم. یک پای مان این طرف است و یک پای مان آن طرف.

جوان که بودم، یک بار گزارشگر تلویزیون پرسیده بود که نظرتان در مورد مهاجرت نخبگان چیست. از این برنامه های مستند. گفتم مهاجرت به خودی خود چیز بدی نیست. پیامبر هم مهاجرت کرد؛ وقتی دید که نمی تواند کارهایش را در مکه انجام بدهد و محیط اش مناسب نیست... البته نمی دانم این جمله اش را هم پخش کردند یا نه.

دیوید می رود روی اعصاب. می گوید نمی فهمد این هایی را که کار آکادمیک می کنند و زن و شوهر در دو شهر مختلف هستند. می گویم خوب بگو چه کار کنند. او فکر می کند که زن یا شوهر می توانند برای دیگری کوتاه بیاید و هر دو کنارهم باشند. دیوید نه دغدغه مالی دارد، نه در سال 2012 دنبال کار بوده و نه دنبال پیشرفت بوده. برای همین فکر می کنم که درک نمی کند. می گویم خوب اگر من هم می خواستم مثل تو زندگی را راحت بگیرم که اصلا از اول اش آلبانی هم نمی آمدم. ایران داشتم کارم را می کردم. دوست دارم به خودم بقبولانم که دیوید نمی فهمد، بابا کمی درک می کند، من هنوز پای حرفی که به خبرنگار زدم هستم، پیامبر هم درک خوبی از مهاحرت داشت و دو دوست هم سفرم هم درک شان بالاست. فقط دیوید این وسط شوت است.

4 comments:

اردوان زندی آتشبار said...

خداییش آلبانی، بعد از تروی، یکی از بهترین جاهای دنیاست!

Reza said...

دوست داشتم، یکی از بهترین های وبلاگ. خصوصا آنجا را که "من هم می خواستم مثل تو زندگی را راحت بگیرم که اصلا از اول اش آلبانی هم نمی آمدم. ایران داشتم کارم را می کردم".......

لیلا تقوی said...

سلام دوستم.خیلی قشنگ می نویسی.می دونستی که نویسنده هم هستی.ولی وبلاگت تو ایران به سختی باز می شه با فیلتر.اینجا همه چی با فیلتره.به نیوشای عزیزم هم سلام برسون.موفق باشی.

لیلا تقوی said...

www.alioelika.persianblog.irوبلاگ منه.