Sunday, July 22, 2012
لحظههای متفاوت - 2
صبح روز شنبه است. بار و بندیل که همان لپتاپ و شارژر هست را برمیدارم و میروم کافیشاپ. راه حل روزهای رمضانیام این است که یک بطری آب میوه میگیرم و روی میزم میگذارم که بعد از تمام شدن کار به خانه بیارماش.
شنبهصبحهای کافیشاپ را دوست دارم. مردمی میآیند که صبح یک روز تعطیلشان است و با دوستی قدیمی قرارِ قهوه و نان و پنیر گذاشتهاند. یا گاهی با همسر و بچهها می خواهند صبحانه مختصری بخورند و بعد هم کمی قدم بزنند. بچهها خوشحال از این که بابا و مامانشان را تا این وقت صبح در کنارشان میبینند و مامان و بابا هم راضی از دورهم بودن. گاهی فکر میکنی دو نفری که در میز روبرو نشستهاند خواهر و مادرند، یا مادر و مادربزرگ، یا دو دوست با اختلاف سنی؛ مثل دو همسایه. البته گهگاه هم بعضی تنهایی میآیند که قهوهای بنوشند و روزنامهای بخوانند و بروند...
فکر میکنی کاش همه با پدر و مادرشان یک صبح دلانگیز تعطیل داشتند. یا با دوست کوچکتر و بزرگتر از خودشان. فکر میکنی کاش همه در تنهاییشان میتوانستند روزنامهای را بالا بگیرند و بدون آن که روزشان خراب شود تا آخرش را بخوانند. فکر میکنی کاش همه میتوانستند از تلخی قهوه یک صبح تعطیل لذت ببرند.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment