Wednesday, August 28, 2013
هاپو
بیرونِ رستوران/نانواییِ پَــنِــرا نشستیم؛ هوای خوب و باد ملایم؛ البته داخل مغازه هم جا نبود، مجبور شدیم بیرون بشینیم! میز کناری، خانوم و آقای مسنی نشستهاند با یک سگ پشمالوی کوچولو. الینا برمیگرده و هاپو رو میبینه. با هیجان میگه: بـَـــع بـَــــع! بهش میگم نه عزیزم؛ این هم هـــاپ هاپه. نگام میکنه، تو این مایهها که فکر کرده متوجه منظورش نشدم، با دستاش اشاره میکنه به هاپوشون و تکرار میکنه بــــع بـــــع!... خانوم صاحب سگ متوجه ما شده. الینا رو بقل میکنم و دو قدم نزدیکتر میرم... شروع به حرف زدن میکنیم. من که از الینا میگم، اون هم از سگاش میگه! با خودم میگم آخه بیانصاف، دست کم فرق بچه من با هاپوی شما اینه که هاپوی شما پدرسگه! ولی پدر بچه من پیاچدی داره!.. حالا دیگه الینا هم از موقعیت استفاده کرده و اون قدر خم شده که دستاش نزدیک هاپوی پشمالو رسیده. دستم رو دراز میکنم و خودم هاپو رو ناز میکنم تا ایشالّا الینا بیخیال شه. ولی بیخیال نمیشه. دستاش رو با احتیاط به پشت هاپو میمالم. هاپو زبونش رو میاره که دستمون رو لیس بزنه که من با یک جاخالی حرفهای دستمون رو از جلوی زبوناش میدزدم. خدافظی میکنیم. به بهانه برگردوندن ظرفها میریم داخل مغازه و داخل دستشویی و دستهامون رو میشوریم. خشک میکنیم تا بیرون رفتنی، خانومِ صاحبِ هاپو که ما رو دید نفهمه. میبینیمش؛ میگیم بای بای. خانوم میگه که بچهات یکی دو سال دیگه ازت سگ خواهد خواست!.. لبخند میزنم...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment