Showing posts with label کولوچو. Show all posts
Showing posts with label کولوچو. Show all posts

Friday, September 06, 2013

تموم شدن

یکی از اولین مفهوم‌هایی که اِلینا یاد گرفت مفهومِ «تموم شدن» بود. خیلی هم تصادفی این اتفاق افتاد. چند وقتی بود که یک صدایی در می آورد از خودش شبیهِ حرف ت با فتحه ممتد و کشیده: «تَـــــ». در همون لحظه نگاهش هم ممتد، آرام، و بدون لبخند می‌شد. گویا خبری می‌داد. چند باری بود که این کار رو می‌کرد که بالاخره نیوشا فهمید این کارش رو زمانی انجام می‌ده که ما براش کتاب می‌خونیم و دقیقا در آخرین صفحه‌های هر کتاب. منظورش از «تَـــــ» ممتد و کشیده بیان خبری «تموم شد» بود. یعنی این کتاب تموم شد؛ همون حرفی که ناخودآگاه همیشه ما در انتهای هر کتاب و در حین زمین گذاشتن‌شون گفته بودیم و خودمون هم بهش توجه نکرده بودیم. بله از کل کتاب و داستانشون همین «تَـــــ» انتهایی رو یادگرفته بود و فهمیده بود که همه کتاب‌ها در این «تَـــــ» مشترکند! الینا فهمیده بود که این کتاب‌ها «تَـــــ»موم می‌شند، و کاری‌ش هم نمی‌شه کرد... «تَـــــ»موم شدن، یک واقعیت حتمی و جبری بود... این بود که ممتد، کشیده، و کمی غمگین تَـموم شدن کتاب‌ها رو خبر می‌داد. خلاصه، بعد از این کشف، ما هم به عنوان یک پدر و مادر فداکار، نهایت استفاده رو کردیم! و موضوع رو بسط دادیم. خوب هرچیزی بالاخره «تَـــــ»موم می‌شه دیگه!... مثلا حالا شب که وقت خوابشه، نیوشا الینا رو می‌بره دم پنجره و می‌گه «ببین روز تموم شد!» الینا نگاه می‌کنه، فکر می‌کنه و بعد تصدیق می‌کنه: «تَـــــ»! به صورت ممتد، کشیده و کمی غمگین. و کم کم آماده می‌شه که بخوابه! خوب می‌دونه که تموم شدن روز دست ما نیست که؛ از همون واقعیت‌های جبری و محتومه، مثل کتابی که تموم می‍شه... [اون روز از نیوشا پرسیدم خوب، گیرم با خواب شب این کار رو کردی، با خواب ظهر بچه چه می‌کنی؟ گفت، ساده است، به الینا می‌گم صبح تموم شده، پس وقت خوابه!]. یا جدیدن هم که می‌خواییم مسوولیت تولید شیر رو از خودمون سلب و به جامعه محترم گاوها بسپاریم، کمی که شیرمادر می‌خوره با دردمندی بهش می‌گیم «الینا، شیر «تَ»موم شد!». نگاه می‌کنه؛ یک «تَ» ممتد و کشیده می‌گه و با واقعیت (که همانا چیزی است که ما دوست داریم!) کنار می‌آد.

Wednesday, August 28, 2013

هاپو

بیرونِ رستوران/نانواییِ پَــنِــرا نشستیم؛ هوای خوب و باد ملایم؛ البته داخل مغازه هم جا نبود، مجبور شدیم بیرون بشینیم! میز کناری، خانوم و آقای مسنی نشسته‌اند با یک سگ پشمالوی کوچولو. الینا برمی‌گرده و هاپو رو می‌بینه. با هیجان می‌گه: بـَـــع بـَــــع! بهش می‌گم نه عزیزم؛ این هم هـــاپ هاپه. نگام می‌کنه، تو این مایه‌ها که فکر کرده متوجه منظورش نشدم، با دست‌اش اشاره می‌کنه به هاپوشون و تکرار می‌کنه بــــع بـــــع!... خانوم صاحب سگ متوجه ما شده. الینا رو بقل می‌کنم و دو قدم نزدیک‌تر می‌رم... شروع به حرف زدن می‌کنیم. من که از الینا می‌گم، اون هم از سگ‌اش می‌گه! با خودم می‌گم آخه بی‌انصاف، دست کم فرق بچه من با هاپوی شما اینه که هاپوی شما پدرسگه! ولی پدر بچه من پی‌اچ‌دی داره!.. حالا دیگه الینا هم از موقعیت استفاده کرده و اون قدر خم شده که دست‌اش نزدیک هاپوی پشمالو رسیده. دستم رو دراز می‌کنم و خودم هاپو رو ناز می‌کنم تا ایشالّا الینا بی‌خیال شه. ولی بی‌خیال نمی‌شه. دست‌اش رو با احتیاط به پشت هاپو می‌مالم. هاپو زبونش رو میاره که دست‌مون رو لیس بزنه که من با یک جاخالی حرفه‌ای دست‌مون رو از جلوی زبون‌اش می‌دزدم. خدافظی می‌کنیم. به بهانه برگردوندن ظرف‌ها میریم داخل مغازه و داخل دست‌شویی و دست‌هامون رو می‌شوریم. خشک می‌کنیم تا بیرون رفتنی، خانومِ صاحبِ هاپو که ما رو دید نفهمه. می‌بینیمش؛ می‌گیم بای بای. خانوم می‌گه که بچه‌ات  یکی دو سال دیگه ازت سگ خواهد خواست!.. لبخند می‌زنم...

Tuesday, August 06, 2013

تازگی‌ها سلام می‌کنه اِلینا

تازگی‌ها سلام می‌کنه اِلینا. البته نه به صورت مجلسی و شیک، بلکه بیشتر شبیه کلاه قرمزی؛ می‌گه «سَلِی». معمولا به دو دلیل سَلِی می‌کنه؛ اول اینکه شاد باشه (مثلا بعد از خواب شبانگاهی، یا بعد از گردش) و برای اولین بار چشم‌اش به چشم شما بیفته؛ مثلا نیوشا بردت‌اش مهدکودک و تا وارد شده به خانوم معلم گفته «سَلِی». خانوم معلم هم مثل بچه‌ها هاج و واج نگاهش کرده که این لغت به چه زبانی هست و چی معنی می‌ده. مادرِ سیستم هم طبیعتا نقش مترجم رو ایفا کرده [که "شی ایز سِی اینگ هااای، این پرشین!"]... دوم این که وقتی اِلینا یک چیزی بخواد - آروم نزدیک‌تون می‌شه و می‌گه سَلِی و بعد، مثلا، یک دفعه حمله می‌کنه به آیفون‌تون، یا لب تاپ‌تون، یا سینه‌اش رو صاف می‌کنه که بقل‌اش کنید...

Friday, July 12, 2013

لحظه‌های متفاوت (3)

خواباندن اِلینا، چند وقتی است که، سخت‌تر شده. یعنی از این جا شروع شد که ما برای سه شبِ متوالی مجبورش کردیم که دیرتر از ساعت معمولش بخوابه. دو تا مهمانیِ دیروقت و یکی هم که آتش‌بازیِ روزِ استقلال آمریکا. خواب اِلینا هم در نتیجه بِهم ریخت! البته کلا هم خواب این بچه، عجیب، سبک‌ِه؛ یعنی چیزی که مطمئنا به باباش نرفته!

دی‌شب هم تا می‌بردیم‌اش اتاق خواب، از زیرِ درِ اتاق که نورِ آن یکی اتاق را می‌دید شاکی می‌شد؛ که یعنی نامردها شما بیدارید و دارید بازی می‌کنید و من رو به زور می‌گید که بخوابم! مجبور بودیم به شیوه‌های ناجوانمردانه همه چراغ‌ها را خاموش کنیم و مهمان‌مان را هم در تاریکی بگذاریم... بعد از این که اِلینا خوابید ما هم در کمتر از نیم‌ساعت خوابیدیم.

سَحَر هم که من و مادر نیوشا سحری می خوردیم، صدای وروجک آمد! دوباره از زیر در، نورِ تک چراغ هال رو دیده بود. اعتراض که پس من چی! حتما فکر کرده بوده که این برنامه هرروز ماست؛ ساعت 3 صبح بیدار می‌شیم و خبرش نمی‌کنیم! خلاصه هِی بقلش کن و راه برو و لالایی بخوان تا بخوابد: «گل گلدون من شکسته در باد، تو بیا تا دلم نکرده فریاد، گل شب‌بو، دیگه، شب، بو نمی‌ده، کی گل شب‌بو رو از شاخه چیده....»

به موقع خوابید. ما هم به باقیِ سَحَری‌مان رسیدیم...

Thursday, July 11, 2013

لحظه‌های متفاوت (2)

اِلینا زودتر از همیشه خوابید. یعنی خوابش بُرد. اگر دستِ خودمان بود، یک ساعت بیشتر بیدار نگهش می‌داشتیم. بعد هم ساعت نه و نیم شب بیدار شد. و گریه و اصرار که من می‌خوام از این اتاقِ خواب بیرون بیام. سفره افطار هنوز پهن بود. کمی بازی‌های آرام کردیم. ولی سرحال‌تر می شد! شنگول و لبخندزنان از مبل بالا و پایین می‌پرید. حدود 10 شب بود که تصمیم گرفتم - من و الینا - دو نفری، برای یک قدم‌زنی در محوطه ساختمان برویم. محوطه گل‌کاری‌شده زیبایی داریم با یک پلیس تمام وقت... هوا مرطوب بود. همه جا آرام. الینا آرام روی کالسکه نشسته بود و چراغ‌های محوطه را نگاه می‌کرد. من هم آرام برایش حرف می‌زدم. حرف‌هایی که می‌دانم متوجه نمی‌شود؛ اما هردوی‌مان را آرام می‌کند... از اسباب‌کشی‌مان از شهر بوستون گفتم. از روزهای ماه رمضان و چرا بابا و مادربزرگ روزه‌اند و مامان که شیر می‌دهد روزه نیست.... آن قدر من و کالسکه راه رفتیم  (و آن قدر من حرف زدم!) که اِلینا چشم‌هایش را بست؛ خوابش بُرد. وقتی رسیدیم خانه، مادر و مادربزرگش هم خواب بودند....


Tuesday, July 09, 2013

آینده درخشان

- بچه‌مون چطوره، قربون‌اش بِشم؟!
- بچه‌مون خیلی بزرگ شده! قربون‌اش بِشم!
- چی‌کار می‌کنه قربون‌اش بِشم؟!
- خیلی کارها!... مثلاً... مثلاً دهنش رو غنچه می‌کنه و صدایِ «گاو» در میاره!
- ....

[مکالمه‌ راهِ دورِِ پدر با مادربزرگ‌، قربونِ چشایِ بادومی، آینده‌ای درخشان]

Saturday, July 06, 2013

جیززز

اِلینا بزرگ می‌شود. به دهان‌ِمان نگاه می‌کند و سعی می‌کند همان آوا را که ما می‌گوییم تقلید کند. دی‌روز بلند شد و به شارژر دوربین که به برق بود دست زد. می‌گویم: الینا این «جیزز» است؛ جیزززززز! «جیزز» را برای اولین بار شنیده. نگاهم می‌کند با تعجب. جیزز آوای جدیدی است. می‌گوید: اَخخخخ. می‌گویم: نه الینا! اتفاقا این شارژر تمیز است. اصلن هم اخخ نیست. این جیزز است!.. باز با تعجب به دهانم نگاه می‌کند. می‌گوید مااا. می گویم بابام جان، مااا که صدای گاو بود چرا قاطی می‌کنی!! این شارژر جیزز است! جیزز. نگاهی به من می‌کند. از خیر شارژر می‌گذرد

Thursday, June 06, 2013

جوجو

آرتامِ یک‌ساله به الینای نُه‌ماهه می‌گه «جوجو»!

پ.ن.1. آیا وقتش نیست که ما بزرگترها هم از این صفا و صمیمیت درس بگیریم؟!
پ.ن.2. دقیقا نمی‌دونم چه درسی :--)
پ.ن.3. یک حرکت دیگه هم آرتام داره که با شور و شوق میاد، به الینا لبخند می‌زنه، و سرش رو می‌ذاره روی پای الینا. معمولن در این مواقع، الینا در جواب، یک کف‌گرگی می‌آد رو صورت آرتام!... از این حرکت درس نگیرید :--)

Monday, April 22, 2013

روزمره

الینا داره به سرعت بزرگ می شه. خیلی سریع. چهار دست و پا راه می ره. غذا می خوره. گوشه مبل و میز رو می گیره و بلند می شه. برات دست می زنه و گاهی بای بای می کنه. گاهی هم این دو حرکت رو برعکس انجام می ده که اصلا خوب نیست! یعنی وقتی خداحافظی می کنی به جای بای بای دست می زنه، یا به مهمانهایی که تازه اومده اند و به الینا می گند دست دستی کن، بای بای می کنه!... و از همه جالب تر، برای من، اینه که من رو می شناسه. دنبالم می آد. البته برای این که بقلش کنم خوب.....

زندگی در جریانه. می گذره. قرارداد کارم در ام آی تی می تونه یک سال دیگه ادامه پیدا کنه. احتمال هم داره که یک پیشنهاد کار به زودی بگیرم و عازم یک شهر جدید بشیم. روزهای خوب و سختی رو در بوستون داشته ایم. بزرگ کردن بچه، بدون کمک پدربزرگ ها و مادربزرگ ها کار خیلی سختی بوده. فشار زیادی هم روی من بوده که کار بلندمدت پیدا کنم. شهر بسیار گرونی هم بوده بوستون... اما در نهایت هم نیوشا و هم من از اومدنمون به بوستون راضی ایم.

Sunday, November 04, 2012

بالاخره

الان یک فرشته در اون اتاق خوابیده، و دو جنازه در این اتاق...

---
به روز رسانی 1: الان فرشته، پستونک اش افتاد و یکی از جنازه ها دوید که تا بیدار نشده پستونک رو به جای اصلی برگردونه... 
به روز رسانی 2:  فرشته بیدار شد... اومد پهلوی جنازه ها و داره به ریش شون می خنده...

Monday, October 29, 2012

الینا خوابش می اومد.

الینا خوابش می اومد اما نمی تونست بخوابه. مظلوم نشسته بود روی صندلی اش و با یک حالتی نگاهم می کرد. گاهی هم گریه های کوتاه می کرد. دلم کباب شد. نیوشا رفت که بخوابونت اش.

پ.ن.1. واقعا این که آدم ها خودشون رو بتونند بخوابونند یک تواناییه که بزرگ تر که شدند کسب می کنند.
پ.ن.2. و من در این توانایی در حد تیم ملی هستم! از زمانی که تصمیم می گیرم بخوابم تا زمانی که می خوابم شاید 5 دقیقه طول بکشه.

Wednesday, October 17, 2012

واکسن زد کولوچومون

الینا امروز اولین سری واکسن های اصلی اش رو زد. البته قبلا دوباره هپاتیت زده بود ولی واکسن های امروز که واکسن های سه گانه و قطره فلج اطفال بود به عنوان یکی از مایل استون های بزرگ شدن تلقی می شه. یکی از دلایل اش هم اینه که بچه ها تب می کنند و هم زمان آمپول زدن و هم شب روزی که آمپول زدند گریه و زاری می کنند. معمولا پاشون هم خیلی درد می گیره.

پرستار واکسن رو در دو قسمت به هر دو پای الینا زد. بعضی ها همه واکسن رو به یک پا می زنند. زمانی که واکسن ها زده شد الینا یک گریه کوچک کرد و بلافاصله قطع شد. امروز هم کلا خوب بود. الان که شب شده معلومه که پاش درد می کنه. الینا عادت داره دست و پاش رو محکم تکون بده و معلومه که تا میاد این کار رو می کنه مثل اینه که متوجه یک حس ناملموس می شه و گریه می کنه.

نیوشا الان داره الینا رو به شیوه مادربزرگ هامون که بچه رو می ذاشتند رو پاشون و تکون می دادند می خوابونه. الینا فعلن تب نکرده. شاید امشب نخوابیم.

Monday, October 08, 2012

این روزها و این شب ها

تازه از یک مهمانی شام برگشتیم. نیوشا و الینا خواب‌اند و من در خواب و بیداری. فردا هم که روز کلمبوسه و همه جا نیمه تعطیل. می خوام چند ساعتی به دانشگاه سربزنم..

الینا کم کم دو ماهه می شه. شاید اولین نکته ای که باید اقرار کنم اینه که فکر نمی کردیم اینقدر کار ببره از ما. یعنی در اطرافیان می دیدم که بچه دار می شند و می شنیدیم که کار می بره. اما در عمل تجربه کردنش واقعا دشواری های خودش رو داشته. تازه به نظر می رسه که الینا از نظر میزان گریه کردن و بی خوابی و شلوغ کردن کاملا بچه نرمالیه. و خدا رو شکر که سلامته.

نیوشا طبیعتا بیشترین وقت و عمرش رو برای بچه می گذاره و من به مراتب کمتر وقت میذارم. روزهای کاری سعی می کنم پنج یا پنج و نیم خونه باشم تا نیوشا هم نیم ساعتی بیرون خونه قدم بزنه. جالب این جاست که روزهای آخر هفته من که کلا به الینا اختصاص پیدا می کنه، در واقع چیزی از کارهای نیوشا کم نمی کنه! یعنی این جور نیست که چون من کامل خونه ام حالا نیوشا چند ساعتی استراحت کنه. فوق اش مجله تایم هفتگی مون رو ورق بزنه و ایمیل هاش رو چک کنه. طبیعتا ارتباطات با دوستان هم تحت تاثیر قرار می گیره. مثلا مهمونی که می ریم حواسمون به الیناست که شلوغ نکنه و یک دفعه وارد مود گریه و زاری اش نشه.

طبیعتا زیبایی ها و خوشی های پدر و مادر بودن رو نمی خوام پنهان کنم. هنوز وقتی به دو ماه گذشته نگاه می کنم قلبن از اومدن الینا به زندگی مون راضیم. دوست دارم پدر خوبی باشم. هر چی می گذره ببشتر می فهمم که چقدر کار سختیه.

Saturday, October 06, 2012

آگا

قبلن اِلینا از طریق دهان فقط صدای گریه تولید می‌کرد. اما کم کم در حال پیشرفته. حالا به جز این که گریه‌هاش طیف گسترده‌ای پیدا کرده و تفاوت «گریه گرسنگی» و «گریه کم‌خوابی» رو می‌شه فهمید، جدیدن شروع کرده به ایجاد اولین آواها از طریق دهانش...
و تازگی‌ها یک آوای خاصی رو مکرر می‌گه. اما نکته اینه که این آوا نه به «ماما» نزدیکه و نه به «بابا»، بلکه یک چیزی تو مایه‌های «آگا» است... الان طوریه که چند بار که این آوا رو تولید می‌کنه احساس می‌کنیم داره اساسی «آقا» رو صدا می‌کنه!.. مخصوصن اگه بعد از چندبار آقا آقا کردن کارش به گریه برسه دیگه محیط به شدت معنوی می‌شه... خلاصه گویا در سال تولید ملی داریم یک نیروی شدیدن ارزشی تقدیم اجتماع می‌کنیم.

Tuesday, October 02, 2012

به جز مامان و به جز بابا

اِلینا شاید قبول کرده باشد که در این دنیا به جز مامان و به جز بابا (یی که شیر نمی‌دهد اما آروغ می‌گیرد) موجودات دیگری هم وجود داشته باشند. مثلا موجودی به نام جورج وجود دارد که میمون قهوه‌ای رنگی است و از بالای تخت آویزان است و همان‌جا زندگی می‌کند. به طرز عجیبی نه شیر می‌دهد و نه آروغ می‌گیرد! الینا و جورج ساعت‌ها خیلی جدی به هم خیره می‌شوند.

مفهوم «فامیل» هم کم کم در ذهن الینا شکل می‌گیرد: پدربزرگ و مادربزرگ و خاله هم وجود دارند که یک سری موجودات دو بعدی کامپیوتری هستند که به طرز عجیبی با ما که بیرون کامپیوتریم صحبت می‌کنند. پدربزرگ و مادربزرگ و خاله گاهی با باتری کار می‌کنند و گاهی با یک سیم به برق وصل می‌شوند.

اِلینا البته قبول کرده است که موجوداتی هم به عنوان «دوست» وجود دارند. شاید تا حالا 10-20 تای‌شان را دیده باشد و به این جمع‌بندی رسیده باشد: دوست‌ها آدم‌های واقعی هستند که، همه، ماشاا... "تحصیل کرده‌"اند! یا دانشجوند، یا پُست‌داک هستند یا استاد دانشگاه.

Sunday, September 30, 2012

رازی که به گوش الینا می‌خوندم

ام‌روز «باز باران» رو برای الینا می‌خوندم. سراپا گوش بود. چشم تو چشم نِگام می‌کرد.... احساس کردم که دارم راز بزرگی رو بهش می گم وقتی رسیدم به آخر شعر: «زندگانی، خواه تیره خواه روشن، هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا»...امروز مفهوم کلمه‌هام رو نمی فهمید اما نگاهش خوشحال بود و کنجکاو... کاش بزرگ که شد فارسی اونقدر بلد باشه که بره شعر باز باران رو بخونه و رازی رو که بهش گفتم برای خودش یادآوری کنه....

Thursday, September 27, 2012

لُپ های آویزان

در گذشته دور، پدرها بر دو نوع بوده‌اند: گروه اول که دل‌شان برای بچه توپول موپولی‌شان ضعف رفت و همچین چلوندند و آخرش هم از لُپ‌هاش خوردند و گروه دوم که به هر ضرب و زوری بود جلوی خودشان را گرفتند.... طبیعتا گروه اول زیاد دوام نیاورد و پس از خورده شدن بچه‌هایش منقرض شد! و تکثیر فقط در گروه دوم اتفاق افتاد... این است که پدرهای فعلی می‌توانند به همان کشیدن لوپ فرزندشان قناعت کنند.

[از کتاب "ما چه‌جوری ما شدیم". نوشته دکتر نوید]

برای ثبت در تاریخ

دی شب رفتم واشنگتون دی سی و امروز برگشتم. یعنی کلا از زمان خروج تا ورودم به بوستون شد 25 ساعت. رفته بودم که کارهای این چند وقت رو ارائه کنم.... خیلی دلم برای الینا تنگ شد. اولین بار بود که این قدر همدیگر رو ندیدیم...

Monday, September 24, 2012

کارآفرینی

... اون وقت یک شرکت‌هایی هم باید تاسیس بِشند که نوزادها که به دنیا میاند رو از پدر و مادر تحویل بگیرند و بعد حدودا 30 سالشون که شد تحویل بدند... هزینه سرویس این شرکت‌ها هم از طریق پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های نوزادها باید تامین بشه که هی می‌گفتند ما پس کی نوه‌مون رو می‌بینیم!

[از کتاب کارآفرینی در حالت خواب و بیداری، نوشته دکتر نوید]