Saturday, October 25, 2008

ما در یک دنیای دیگر بودیم

امروز شنبه بود و روز تعطیل. ما هم رفتیم ساختمان بالای شهر دانشگاه که ساختمان اصلی دانشگاه است. یعنی اولش قرار بود با نیوشا بریم یک سوپ فروشی(!) و بشینیم سوپ بخوریم و مقاله بخونیم. ولی اتوبوس رو اشتباهی سوار شدیم و مجبور شدیم برنامه را تغییر بدیم و رفتیم ساختمان اصلی دانشگاه. از شانس ما یک برنامه ای هم در جریان بود که مربوط به معرفی دانشگاه به دانش آموزها و خانواده هایی که امسال برای مقطع لیسانس دنبال دانشگاه می گردند. در واقع یک جور برنامه تبلیغاتی بود. من هم رفتم که سرک بکشم. در هال یکی از سالن ها از هر دانشکده یک میز گذاشته بودند و یک یا دو استاد ایستاده بودند و برنامه های درسی دانشکده شان را به خانواده ها توضیح می دادند. بعد هم یک تور بود به وسیله دانشجوهای فعلی که بچه ها و خانواده ها را می برند و جاهای مختلف دانشگاه را نشان می دادند. از خوابگاه و کلاس ها و سالن غذا و .. خلاصه من هم مقاله ها را دو ساعتی بی خیال شدم و قاطی جمع شدم و یک گشتی زدم. خیلی هم تابلو بود که من نه خودم آخر پیری قرار است دانشگاه بروم و نه آنقدر پیرم که برای بچه ام دنبال دانشگاه بگردم! ولی جالب بود. یکی دو تا نکته توجهم را جلب کرد.
اول این که چقدر گزینه تحصیل خوب در دنیا وجود دارد که خیلی هایشان هیجان انگیزتر از محاسبه تنش یک تیر یک سر درگیر است! با استادهای دانشکده های فلسفه، هنر، ادبیات، زبان و تئاتر حرف زدم. فکر کردم شاید اگر از اول این جا بودم به یک رشته پرهیجان تری کشیده می شدم. یادم هست برای این که یک بار قبل از انتخاب رشته، دانشگاه شریف را ببینم به هزار روش متوصل شدم که از آن دربان های کذایی رد شوم.
بعد هم این که چقدر خوب است که پدر و مادرها در دانشگاه به چشم یک مشتری می گردند و سوال می پرسند و طبیعتا جواب هایی که می شنوند را برای ادامه تحصیل فرزندشان لحاظ می کنند. بعد هم این که سوال های زیادی پرسیدند در مورد مسائلی که به آرامش و راحتی و امنیت فرزندانشان بود. این که چطور بچه شان سوار اتوبوس باید بشود که به شهرشان برسد، آیا خوابگاه تلویزیون کابلی دارد، غذا و ... فکر کردم دغدغه های من و خانواده ام زمانی که من رفتم دانشگاه کاملا با دغدغه های این ها فرق داشت. ما در یک دنیای دیگر بودیم.

7 comments:

B. said...

آره به نظر من هم این روش اینا خیلی خوبه...منم همیشه فکر می کنم اگع اینجا بودم از اول حتما یه رشته ی هیجان انگیزی تری می خوندم.

Anonymous said...

سلام. اول صبحی با این هوای سنگین تهران که سردرد گرفته ام این خط "محاسبه تیر یک سر درگیر" کلی مرا خنداند.
جدا هم خنده دار است. بچه ها تا سال سوم نمی فهمند چی دارند می خوانند.
مثلا من خوبشان بودم که آگاهانه انتخاب کرده بودم تازه
!!!

Anonymous said...

اگر ترس پست کنکوری شدن نبود یحتمل الان داشتم طراحی لباس و فشن می خواندم
!
:)

Anonymous said...

با اینکه دنیایی که ما توش بودیم با دنیایی که بچه هامون یعنی شاید بچه شما هم هثل بچه من توش بزرگ میشن با هم فرق داشته باشه و حتما ما فرصت های بیشتری برای انتخاب کردن و شدن داشتیم که از دست دادیم اما به جای اون چیزهای دیگه ای هم بدست اوردیم وفرصت تجربه چیزهایی رو داشتیم که حتما اونها ندارن یکیش اینه که ما خودمون واسه خودمون کلی خلاقیت در میکردیم!

Farnaz said...

اه. من را یاد اون دربانهای کذایی انداختیدا. فکر میکردن که خیلی آدمهای مهمی هستند

Anonymous said...

فکر کنم متوسل درست است نه متوصل

Anonymous said...

آقا می شه راجع به این رشته های پر هینجانتر بیشتر توضیح بدین؟