یک روز میانی هفته را، خیلی مصمم شروع کردیم. آن چنان که گویا قرار بود قلعه ای را فتح کنیم... هر دو، کوله به پشت، درب خانه را پشت سرمان کوبیدیم که برویم... یک صبح هوشیار؛ آن چنان که کسی کلاهمان را نتواند بردارد... آن چنان که کسی سلام مان را بی پاسخ نگذارد...
اما هوا...
هوا، بی رحمانه، خیلی خوب بود.
حتی به سمت ماشین هم رفتیم. سوییچ را چرخاندیم (طبعن، یکی مان به نیابت از هر دو این کار را کرد!) و ماشین روشن شد و قیژ کرد... اما... اما از پنجره ماشین هم، بیرون زیبا بود...
ترمز دستی را آزاد کردیم و به سمت دانشگاه رفتیم... اما... دیگر، اما بس بود. تصمیم گرفتیم مدتی تعطیل کنیم: آقاجان، خانوم جان، استادجان، دانشجوجان، اصلن این مغازه تعطیل است! ما امروز مقاله نمی فروشیم، حتی به شما! ما می خواهیم در وسط هفته، در یک صبح زمستانی، به پارک برویم...
رفتیم و پیروزمندانه قدم زدیم. در سکوت پرندگان، ما، قلعه درختان را فتح می کردیم.
2 comments:
خیلی باحال بود!
خوش به حالتون که تونستین...من و همسرم حتی اگه بخواهیم هم احتمالا نمیتونیم از این کارها بکنیم...احتمالا روزی که هوا اینقدر عالی باشه، حتما یکی مون یا میتینگ داره، یا پرزنتیشن، یا باید بره درس بده، و.....ولی با ایده تون خیلی حال کردم :)
Post a Comment