این اولین تابستانی است که من پدر هستم. و همانند سایر پدرانِ ایرانی، از زمان شروع تابستان، مسوولیت عجیبی در مورد کولر خانه احساس میکنم! شبها، هر چند دقیقه یک بار، بلند میشوم و دوان دوان به سمت دکمه کولر میروم.
البته این چیزی که ما داریم «کولر» نیست. کولر، مالِ ایران بود. کولر آن بود که اعضای خانواده هِی به پدر اصرار میکردند که پس کِی کولر را راه میاندازی و او می گفت الان زود است؛ عادت میکنید و تابستان را نمیتوانید تحمل کنید!... کولر آن بود که، بالاخره، در یک روز جمعه تابستانی، پدر خانواده پاچههای پیرژامهاش را بالا میزد و به پشتِ بام میرفت و پوشالهایش را باز میکرد و میشست. و در حالی که همه اهل خانواده در پایین منتظر بودند، پدر از توی کانال کولر، و با هیبتی مثالزدنی، داد میزد: پمپو بِزن! و بچه خانواده میپرید و دکمه پمپ را میزد. و بعد میگفت "کُند"و بزن که مفهومش زدن دکمه بعدی است و الی آخر. و بعد مانند یک قهرمان که به وطن برگشته از پشتِ بام به خانه میآمد و با یک ظرف هندوانه در جلوی تلویزیون پذیرایی میشد..
البته کولر برنامههای فرهنگی ویژه هم داشت. اعضای خانواده هر از چندی یادآوری میشدند که سه تا کلید را باهم نزنند؛ اول پمپ را بزنند و چند دیقه صبر کنند و بعد بقیه را بزنند. (کسی هم گوش نمیداد!) و یا برنامههای علمی ویژه که هر از چندی، پدرها تحلیل میکردند که این باد کولر چطور از این اتاق میآید و به آن اتاق که دریچه ندارد میرسد. و برنامههای اجرایی ویژه که گاه پدر خانواده، احساس زرنگی میکرد و یواشکی دریچه های کولر خانه را دست کاری میکرد تا بادها به صورت نامساوی بین اتاقها پخش شوند (غافل از این که فرزندان هم به این مسئله آگاهند و هر کس با نگاه کردن به دریچه کولر اتاقش، با دقت میلیمتر، پی به ماجرا میبرد و جبران میکرد!). بعضی کولرها هم در پشتِ بام، کنارِ هواکش توالتها، نصب شده بودند و روشنکردنشان به معنی بازکردن درب تمام توالتهای آپارتمانهای همسایه به سمت هالِ خانه بود؛ هوا گرم بود؛ گاهی میارزید!
البته کولر، پدر و مادر ندارد. منظورم خود کولر نیست؛ منظورم این است که مدیریت کولر لزوما برعهده پدر خانواده نیست. حتم دارم که اگر خانه فعلیِ ما هم از آن کولرهای واقعی داشت، تاجِ سرِ گرامی منتظر من نمیماند و خودش دست به کار میشد و راه میانداختش. خوب، خداوکیلی به اندازه ما دست به آچار و فنی هستند و اگر از هوش و ذکاوت بگذریم در سایر موارد با ما برابری میکنند! بگذریم؛ کولر هم همان کولرهای قدیمی سه کلیده ایران. اینها، کولر نیستند. با آن درجه دیجیتال، و روشن و خاموش شدنِ خودکار، مدیریتِ پدرخانواده بر کولر را زیرسوال میبرند. البته بازهم پدر میتواند هر از چندی، ژستِ جدی بیاید و رو به اعضای خانواده بگوید این کولر رو چند تنظیمه؟!... خلاصه اگر هم پدر هستید و هم هنوز کولرآبی دارید، کیفاش را ببرید؛ هیچچیز جای پدر بودن در دوران کولرهای آبی را نمیگیرد!
Showing posts with label تاج سر. Show all posts
Showing posts with label تاج سر. Show all posts
Tuesday, July 16, 2013
Thursday, December 08, 2011
قلعه ای که فتح می کردیم
یک روز میانی هفته را، خیلی مصمم شروع کردیم. آن چنان که گویا قرار بود قلعه ای را فتح کنیم... هر دو، کوله به پشت، درب خانه را پشت سرمان کوبیدیم که برویم... یک صبح هوشیار؛ آن چنان که کسی کلاهمان را نتواند بردارد... آن چنان که کسی سلام مان را بی پاسخ نگذارد...
اما هوا...
هوا، بی رحمانه، خیلی خوب بود.
حتی به سمت ماشین هم رفتیم. سوییچ را چرخاندیم (طبعن، یکی مان به نیابت از هر دو این کار را کرد!) و ماشین روشن شد و قیژ کرد... اما... اما از پنجره ماشین هم، بیرون زیبا بود...
ترمز دستی را آزاد کردیم و به سمت دانشگاه رفتیم... اما... دیگر، اما بس بود. تصمیم گرفتیم مدتی تعطیل کنیم: آقاجان، خانوم جان، استادجان، دانشجوجان، اصلن این مغازه تعطیل است! ما امروز مقاله نمی فروشیم، حتی به شما! ما می خواهیم در وسط هفته، در یک صبح زمستانی، به پارک برویم...
رفتیم و پیروزمندانه قدم زدیم. در سکوت پرندگان، ما، قلعه درختان را فتح می کردیم.
اما هوا...
هوا، بی رحمانه، خیلی خوب بود.
حتی به سمت ماشین هم رفتیم. سوییچ را چرخاندیم (طبعن، یکی مان به نیابت از هر دو این کار را کرد!) و ماشین روشن شد و قیژ کرد... اما... اما از پنجره ماشین هم، بیرون زیبا بود...
ترمز دستی را آزاد کردیم و به سمت دانشگاه رفتیم... اما... دیگر، اما بس بود. تصمیم گرفتیم مدتی تعطیل کنیم: آقاجان، خانوم جان، استادجان، دانشجوجان، اصلن این مغازه تعطیل است! ما امروز مقاله نمی فروشیم، حتی به شما! ما می خواهیم در وسط هفته، در یک صبح زمستانی، به پارک برویم...
رفتیم و پیروزمندانه قدم زدیم. در سکوت پرندگان، ما، قلعه درختان را فتح می کردیم.
Friday, September 02, 2011
آخه انصافه؟
می گند هر کسی آرزوی هر چیزی رو که داشته باشه، هِی، اون رو تو خواب می بینه؛ حالا، تاج سر گرامی خواب دیدند که عروسی دوستانمون بوده، و خیلی هم مفصل بوده، و جمعیت هم زیاد بوده، و در پایان عروسی، بنده، آستین ها رو بالا زده ام و با اصرار زیاد تمام ظرف های مهمونی عروسی رو شسته ام!!.. ای بابا! آخه انصافه؟
پ.ن. تاج سر گرامی که این رو تعریف می کنند نیش شون، از رضایت، اساسی بازه و می خندند. ایشاا... من هم در فرصت آتی سعی می کنم یک خواب تلافی جویانه ببینم.
پ.ن. تاج سر گرامی که این رو تعریف می کنند نیش شون، از رضایت، اساسی بازه و می خندند. ایشاا... من هم در فرصت آتی سعی می کنم یک خواب تلافی جویانه ببینم.
Wednesday, July 20, 2011
لپ تاپ نیوشا - 2
در ادامه پست قبلی - نیوشا با پولی که از فروشگاه "بست بای" بابت لپ تاپ خراب شده گرفت لپ تاپی خرید به قیمت 450 دلار! یعنی حدودا نصف پولی که گرفته بودیم! دو سال گارانتی هم سفارش دادیم و با مالیات و هزینه پستی هنوز 260 دلاری زیادی اومده! احتمالا نیوشا، من رو به یک باتری نو مهمون کنه!.. واقعا قیمت لپ تاپ ها خیلی پایین اومده.
Tuesday, July 19, 2011
لپ تاپ نیوشا
من معمولا وقتی چیزی می خرم برای اش گارانتی نمی گیرم. مگه این که به این نتیجه برسم که من از این کالای خاص نسبت به میانگین افرادی که این کالا را دارند بیشتر استفاده می کنم. مثلا برای دوربین عکاسی گارانتی نگرفتم. یا کارت اعتباری ام را بیمه نکردم.
سه سال پیش، لپ تاپ نیوشا رو که می گرفتیم، براش گارانتی هم گرفتیم. همین جوری. اول اش هر دو دل بودیم که گارانتی دو ساله بگیریم یا سه ساله، اما آخرش تصمیم این شد که سه ساله باشه (همیشه قیمت گارانتی بصورت تصاعدی بالا می رود). برای گارانتی سه سال فکر کنم حدود 290 دلاری دادیم که طبیعتا کسر زیادی اش مال سال آخر بود. خود لپ تاپ 800 دلار بود.
پارسال، بعد از دو سال و خرده ای از خرید، لپ تاپ، یک دفعه، برفک نشون داد و بالا نیامد. ما هم رفتیم مغازه "بِست بای" جایی که لپ تاپ را خریده بودیم. لپ تاپ را گرفتند و بردند و بعد از ده روز با یک "مادربورد" تازه تحویل مان دادند. کی بورد لپ تاپ را هم برای مان عوض کردند که تمیز باشد و ما خوشحال شویم. یک ماه بعد دوباره لپ تاپ خراب شد و ما این بار شاکی تر رفتیم که این دیگه چه وضع اش است. لپ تاپ را بردند و دوباره ده روز بعد با یک "مادربورد" جدید برگرداندند و این بار برای مان باتری نو هم دادند که خوشحال شویم. هفته پیش درحالی که یک ماه به پایان گارانتی مانده بود دوباره لپ تاپ خاموش شد. ما هم با کلی گلایه رفتیم که این چه وضعی است و هر بار یک ده روزی از زندگی عقب می افتیم. این بار بعد از بررسی های لازم در شرکتی که گارانتی را می فروشد، لپ تاپ ما junk out محسوب شد و گفتند که می توانیم یک لپ تاپ نو که مشخصات اش شبیه این باشد را از مغازه به صورت مجانی بگیریم.
با توجه به اوضاع اقتصادی آمریکا، نسبت به سه سال پیش که این لپ تاپ را گرفته بودیم تنوع کالاها در مغازه بسیار کمتر شده بود. از طرف دیگر ارزش لپ تاپ نویی که خصوصیت های لپ تاپ سه ساله ما را داشته باشد مطمئنا چهارصد دلار هم نمی شد. کلا ناامیدانه در "بست بای" گشتیم و آماده بودیم که چهارصد دلاری اضافه بدهیم و یک لپ تاپ نو بخریم. فروشنده بی حوصله نگاهی به لیست اجناس اش کرد و گفت چیزی شبیه به لپ تاپ قبلی ما ندارد. برای همین به خدمات فروش معرفی مان کرد. آن ها هم به اندازه پولی که ما سه سال پیش برای این لپ تاپ داده بودیم به ما اعتبار دادند و گفتند می توانیم از سایت شان لپ تاپ بخریم! یعنی دقیقا هشتصد و شصت دلار (قیمت اولیه به علاوه مالیات). الان با این پول و از وبسایت "بست بای" می توانیم یک لپ تاپ تازه خوب بخریم.
اولین باری بود که یک گارانتی ای گرفتیم که بدردمان خورد.
سه سال پیش، لپ تاپ نیوشا رو که می گرفتیم، براش گارانتی هم گرفتیم. همین جوری. اول اش هر دو دل بودیم که گارانتی دو ساله بگیریم یا سه ساله، اما آخرش تصمیم این شد که سه ساله باشه (همیشه قیمت گارانتی بصورت تصاعدی بالا می رود). برای گارانتی سه سال فکر کنم حدود 290 دلاری دادیم که طبیعتا کسر زیادی اش مال سال آخر بود. خود لپ تاپ 800 دلار بود.
پارسال، بعد از دو سال و خرده ای از خرید، لپ تاپ، یک دفعه، برفک نشون داد و بالا نیامد. ما هم رفتیم مغازه "بِست بای" جایی که لپ تاپ را خریده بودیم. لپ تاپ را گرفتند و بردند و بعد از ده روز با یک "مادربورد" تازه تحویل مان دادند. کی بورد لپ تاپ را هم برای مان عوض کردند که تمیز باشد و ما خوشحال شویم. یک ماه بعد دوباره لپ تاپ خراب شد و ما این بار شاکی تر رفتیم که این دیگه چه وضع اش است. لپ تاپ را بردند و دوباره ده روز بعد با یک "مادربورد" جدید برگرداندند و این بار برای مان باتری نو هم دادند که خوشحال شویم. هفته پیش درحالی که یک ماه به پایان گارانتی مانده بود دوباره لپ تاپ خاموش شد. ما هم با کلی گلایه رفتیم که این چه وضعی است و هر بار یک ده روزی از زندگی عقب می افتیم. این بار بعد از بررسی های لازم در شرکتی که گارانتی را می فروشد، لپ تاپ ما junk out محسوب شد و گفتند که می توانیم یک لپ تاپ نو که مشخصات اش شبیه این باشد را از مغازه به صورت مجانی بگیریم.
با توجه به اوضاع اقتصادی آمریکا، نسبت به سه سال پیش که این لپ تاپ را گرفته بودیم تنوع کالاها در مغازه بسیار کمتر شده بود. از طرف دیگر ارزش لپ تاپ نویی که خصوصیت های لپ تاپ سه ساله ما را داشته باشد مطمئنا چهارصد دلار هم نمی شد. کلا ناامیدانه در "بست بای" گشتیم و آماده بودیم که چهارصد دلاری اضافه بدهیم و یک لپ تاپ نو بخریم. فروشنده بی حوصله نگاهی به لیست اجناس اش کرد و گفت چیزی شبیه به لپ تاپ قبلی ما ندارد. برای همین به خدمات فروش معرفی مان کرد. آن ها هم به اندازه پولی که ما سه سال پیش برای این لپ تاپ داده بودیم به ما اعتبار دادند و گفتند می توانیم از سایت شان لپ تاپ بخریم! یعنی دقیقا هشتصد و شصت دلار (قیمت اولیه به علاوه مالیات). الان با این پول و از وبسایت "بست بای" می توانیم یک لپ تاپ تازه خوب بخریم.
اولین باری بود که یک گارانتی ای گرفتیم که بدردمان خورد.
Monday, April 25, 2011
لِماذا؟ لانها لغة جمیله!
1- من و نیوشا و دوست دیگری تصمیم گرفتیم که عربی یاد بگیریم. لِماذا؟ لانها لغة جمیله!.. در واقع مدت ها بود که دوست داشتم این کار را بکنم. دانشگاه، کلاس عربی خوب نداشت. بعد هم برای ما که بلدیم چطور حروف را بنویسیم، کلاس های عربی این جا وقت تلف کردن است. مدت ها بود دنبال کلاس خوب بودم. بودن در آمریکا فرصت خوبی است که به مهاجران کشورها و فرهنگ های مختلف دسترسی داشته باشید. فکر کردیم تا این جاییم از این فرصت می توان استفاده کرد.
2- همکار آمریکایی ای دارم که به فرهنگ عربی علاقه دارد و شوهر خواهرش فلسطینی است. چند وقت پیش گفت که جدیدن در کلاس های شبانه عربی یک دبیرستان شرکت می کند. برای من که نه می دانستم که می توان در کلاس های شبانه دبیرستان ها ثبت نام کرد و نه می دانستم که کلاس عربی هم دارند، خیلی جالب بود. ایمیل معلم شان را گرفتم. بعد از چند ایمیل به این نتیجه رسیدیم که کلاس نیمه خصوصی می توان گذاشت با این معلم عربی. هزینه اش هم قابل قبول بود. این بود که قرار شد خانوم "مَی" به ما عربی درس بدهد.
3- «مَی» خانومی مصری است. معلم زبان عربی ما است. در واقع، هی سیده استاذه تَدرِس اللغة العربیه! از ما جوان تر است. تحصیلات اش فوق لیسانس زبان است و کارش معلمی است. هفت سالی است که با همسرش این جاست. انگلیسی به عرب ها درس می دهد و عربی به آمریکایی ها. ماشاالله!.. «مَی» محجبه است. می گوید که اسمش، فارسی است؛ به معنی شراب. دوست اش ندارد. می گوییم شراب اش روحانی است!.. با حوصله و با انرژی درس می دهد.
4- «عربی مدرن استاندارد» می خوانیم. این همان زبانی است که 300 میلیون عرب آن را می فهمند و در مکالمات بین کشوری و در محاوره رسمی از آن استفاده می کنند. چیزی است میان ادبیات قرآنی، و شش گویش اصلی عربی. با این حال، خانوم استاذه گاهی از گویش مصری هم می گوید تا بتوانیم این گویش خاص را هم بفهمیم. به هر حال بزرگترین گروه اعراب، مصری هستند (80 میلیون نفر) و بیشتر تولیدات فرهنگی عربی به این گویش است.
5- آهای! چه غافل نشسته اید که «مدینه دیزنی فی الیابان تفتح ابوابها من جدید!». این اولین متنی بود که در کلاس خواندیم، از یک روزنامه بود. خیلی هیجان داشت. متن کوتاهی بود اما اعتماد به نفس مان را زیاد کرد. به هر حال خبر به روزی هم بود که بعد از زلزله اخیر، دیزنی لَند در ژاپن دوباره باز می شود! بگذریم از این که تاج سرگرامی گمان برده بود که دیزنی لَند در "بیابان" باز می شود! از این اشتباهات زیاد می کنیم. از این نظر کلاس بامزه ای است!
6- من می خواهم در انتهای این دوره ده جلسه ای بتوانم مکالمه کنم و روزنامه بخوانم. جدای از این که با فرهنگ ملتی آشنا می شوم که شباهت های زیادی با فرهنگ خودم دارد می توانم در آینده هم اگر مجبور شدم که در دانشگاه های عربی خلیج فارس درس بدهم استفاده کنم. ارزش شخصی دیگرش هم برای من توانایی ایجاد ارتباط مستقیم تر با فرهنگ اسلامی است. بگذریم از این که بعد از این دو جلسه، فعلن از موسیقی پاپ عربی خیلی خوشم آمده! چقدر شعرهای این ها قشنگ بوده و من نمی دانستم...
7- راستی چه کسی گفته بود که این ها "ژ" و "گ" ندارند؟ البته ندارند اما تلفظ می کنند. مثلا اگر، در عربی مدرن استاندارد، بخواهید بگویید "ج" آن را متفاوت از "ج" فارسی می گویید. خودشان می گویید مثل g در کلمه regime می گویید: یعنی شبیه "ژ". [اَنتِ جمیلَه: بخوانید اَنتی ژَمیلت]. بعد هم در گویش مصری "ج" را "گ" می خوانید؛ و با تغییر کوچکی در ابتدا می شود: [اِنتی گمیلَت.] ضمنا در زبان محاوره ای مصری (و لبنانی)، "ق" را تلفظ نمی کنند. مثلا اَنتِ قلبی (تو قلب من هستی) را می خوانید اِنتی ألبی.
8- "مَی" متون عربی خودش را می دهد که معمولن مطلبی خبری یا تاریخی است. مثلا امروز در مورد چهار مصری که جایزه نوبل برده اند صحبت کردیم (من نمی دانستم مصری ها نوبل شیمی و نوبل ادبیات هم برده اند! قرار است ما هم دفعه بعد در مورد چند تا از نوابغ ایرانی حرف بزنیم! داشتیم فکر می کردیم هر وقت می خواهیم در مورد کسی حرف بزنیم مجبوریم بریم تو تاریخ هزارسال قبل و یک شاعری چیزی پیدا کنیم...)
اضافه برکلاس خانوم "مَی"، چند تا کار دیگر هم برای تقویت عربی ام می کنم. مثلا من و نیوشا، به موسیقی عربی گوش می دهیم و با مقایسه کلمه به کلمه موسیقی و متن شعر سعی می کنیم آن را بفهمیم. بعد هم گاهی یوتویوپ های فردی به نام "ماها" را نگاه می کنیم. ماها فکر کنم از مسیحیان فلسطین است. مجموعه خیلی خوبی فراهم کرده. شاید تا حالا بیست تایی اش را نگاه کرده باشم. شما هم اگر علاقه دارید می توانید ویدیوهای ماها را تعقیب کنید. تند تند هم آپ دیت می کند. مثلا به این یکی (کلمه الله در عربی) یا به این یکی (سوال پرسیدن در عربی). ولی بازهم به نظر من این جایگزین کلاس درس نمی شود. به نظر من، آدم، کلاسی که معلم حرفه ای داشته باشد و برای اش پول پرداخت کند را جدی تر می گیرد!
9- برای آن هایی که از انگلیسی شان مطمئن اند توصیه می کنم یک زبان دیگر را شروع کنند. خیلی هیجان دارد. احساس می کنید با جمعیت زیادی می توانید ارتباط برقرار کنید. البته طبیعتا اگر از انگلیسی تان مطمئن هستید، به دنبال زبان سوم بروید... فعلن، مَعَ السلامه!
2- همکار آمریکایی ای دارم که به فرهنگ عربی علاقه دارد و شوهر خواهرش فلسطینی است. چند وقت پیش گفت که جدیدن در کلاس های شبانه عربی یک دبیرستان شرکت می کند. برای من که نه می دانستم که می توان در کلاس های شبانه دبیرستان ها ثبت نام کرد و نه می دانستم که کلاس عربی هم دارند، خیلی جالب بود. ایمیل معلم شان را گرفتم. بعد از چند ایمیل به این نتیجه رسیدیم که کلاس نیمه خصوصی می توان گذاشت با این معلم عربی. هزینه اش هم قابل قبول بود. این بود که قرار شد خانوم "مَی" به ما عربی درس بدهد.
3- «مَی» خانومی مصری است. معلم زبان عربی ما است. در واقع، هی سیده استاذه تَدرِس اللغة العربیه! از ما جوان تر است. تحصیلات اش فوق لیسانس زبان است و کارش معلمی است. هفت سالی است که با همسرش این جاست. انگلیسی به عرب ها درس می دهد و عربی به آمریکایی ها. ماشاالله!.. «مَی» محجبه است. می گوید که اسمش، فارسی است؛ به معنی شراب. دوست اش ندارد. می گوییم شراب اش روحانی است!.. با حوصله و با انرژی درس می دهد.
4- «عربی مدرن استاندارد» می خوانیم. این همان زبانی است که 300 میلیون عرب آن را می فهمند و در مکالمات بین کشوری و در محاوره رسمی از آن استفاده می کنند. چیزی است میان ادبیات قرآنی، و شش گویش اصلی عربی. با این حال، خانوم استاذه گاهی از گویش مصری هم می گوید تا بتوانیم این گویش خاص را هم بفهمیم. به هر حال بزرگترین گروه اعراب، مصری هستند (80 میلیون نفر) و بیشتر تولیدات فرهنگی عربی به این گویش است.
5- آهای! چه غافل نشسته اید که «مدینه دیزنی فی الیابان تفتح ابوابها من جدید!». این اولین متنی بود که در کلاس خواندیم، از یک روزنامه بود. خیلی هیجان داشت. متن کوتاهی بود اما اعتماد به نفس مان را زیاد کرد. به هر حال خبر به روزی هم بود که بعد از زلزله اخیر، دیزنی لَند در ژاپن دوباره باز می شود! بگذریم از این که تاج سرگرامی گمان برده بود که دیزنی لَند در "بیابان" باز می شود! از این اشتباهات زیاد می کنیم. از این نظر کلاس بامزه ای است!
6- من می خواهم در انتهای این دوره ده جلسه ای بتوانم مکالمه کنم و روزنامه بخوانم. جدای از این که با فرهنگ ملتی آشنا می شوم که شباهت های زیادی با فرهنگ خودم دارد می توانم در آینده هم اگر مجبور شدم که در دانشگاه های عربی خلیج فارس درس بدهم استفاده کنم. ارزش شخصی دیگرش هم برای من توانایی ایجاد ارتباط مستقیم تر با فرهنگ اسلامی است. بگذریم از این که بعد از این دو جلسه، فعلن از موسیقی پاپ عربی خیلی خوشم آمده! چقدر شعرهای این ها قشنگ بوده و من نمی دانستم...
7- راستی چه کسی گفته بود که این ها "ژ" و "گ" ندارند؟ البته ندارند اما تلفظ می کنند. مثلا اگر، در عربی مدرن استاندارد، بخواهید بگویید "ج" آن را متفاوت از "ج" فارسی می گویید. خودشان می گویید مثل g در کلمه regime می گویید: یعنی شبیه "ژ". [اَنتِ جمیلَه: بخوانید اَنتی ژَمیلت]. بعد هم در گویش مصری "ج" را "گ" می خوانید؛ و با تغییر کوچکی در ابتدا می شود: [اِنتی گمیلَت.] ضمنا در زبان محاوره ای مصری (و لبنانی)، "ق" را تلفظ نمی کنند. مثلا اَنتِ قلبی (تو قلب من هستی) را می خوانید اِنتی ألبی.
8- "مَی" متون عربی خودش را می دهد که معمولن مطلبی خبری یا تاریخی است. مثلا امروز در مورد چهار مصری که جایزه نوبل برده اند صحبت کردیم (من نمی دانستم مصری ها نوبل شیمی و نوبل ادبیات هم برده اند! قرار است ما هم دفعه بعد در مورد چند تا از نوابغ ایرانی حرف بزنیم! داشتیم فکر می کردیم هر وقت می خواهیم در مورد کسی حرف بزنیم مجبوریم بریم تو تاریخ هزارسال قبل و یک شاعری چیزی پیدا کنیم...)
اضافه برکلاس خانوم "مَی"، چند تا کار دیگر هم برای تقویت عربی ام می کنم. مثلا من و نیوشا، به موسیقی عربی گوش می دهیم و با مقایسه کلمه به کلمه موسیقی و متن شعر سعی می کنیم آن را بفهمیم. بعد هم گاهی یوتویوپ های فردی به نام "ماها" را نگاه می کنیم. ماها فکر کنم از مسیحیان فلسطین است. مجموعه خیلی خوبی فراهم کرده. شاید تا حالا بیست تایی اش را نگاه کرده باشم. شما هم اگر علاقه دارید می توانید ویدیوهای ماها را تعقیب کنید. تند تند هم آپ دیت می کند. مثلا به این یکی (کلمه الله در عربی) یا به این یکی (سوال پرسیدن در عربی). ولی بازهم به نظر من این جایگزین کلاس درس نمی شود. به نظر من، آدم، کلاسی که معلم حرفه ای داشته باشد و برای اش پول پرداخت کند را جدی تر می گیرد!
9- برای آن هایی که از انگلیسی شان مطمئن اند توصیه می کنم یک زبان دیگر را شروع کنند. خیلی هیجان دارد. احساس می کنید با جمعیت زیادی می توانید ارتباط برقرار کنید. البته طبیعتا اگر از انگلیسی تان مطمئن هستید، به دنبال زبان سوم بروید... فعلن، مَعَ السلامه!
Tuesday, April 05, 2011
تعبیر عشقولانه
- من و تو، دو روح هستیم، در یک بدن!
- یعنی منظورت اینه که «یک موجودِ دوشخصیتی» هستیم؟!
- یعنی منظورت اینه که «یک موجودِ دوشخصیتی» هستیم؟!
Saturday, March 19, 2011
دکمه قرمز
از موبایل به عنوان زنگِ ساعت استفاده می کنی؟... درست!
برای صبح کله سحر کوک اش کرده اید و زنگ می زند؟... درست!
... فقط دقت کنید در عالمِ خواب و بیداری، به جای "دکمه قرمز" بر "دکمه سبز" فشار ندهید! و باعث بیدار شدن یک نفر در ایالت آریزونا که سه ساعت از ما عقب تر است نشوید!
این را شوهرِ خواب آلودی به تاج سرش گفت!
برای صبح کله سحر کوک اش کرده اید و زنگ می زند؟... درست!
... فقط دقت کنید در عالمِ خواب و بیداری، به جای "دکمه قرمز" بر "دکمه سبز" فشار ندهید! و باعث بیدار شدن یک نفر در ایالت آریزونا که سه ساعت از ما عقب تر است نشوید!
این را شوهرِ خواب آلودی به تاج سرش گفت!
Saturday, January 22, 2011
سربداران
مهمانی دعوتایم. شب قبلاش، تاج سر گرامی لباس مهمانیاش را با دست شسته و گذاشته که کم کم خشک شود. در حمام، پیرهن ایشان از رختآویز، آویزان است و رختآویز بر میله بالای وان تکیه داده شده و آب لباس، قطره قطره بر وان میچکد.. من دارم با کامپیوتر کار میکنم و حواسم نیست. تاج سرگرامی موضوع را توضیح میدهد و میگوید که لباس بر رخت آویزی در حمام آویزان است... با علامت سوال نگاه میکنم که یعنی «آیا من باید کاری بکنم؟»... تاج سر گرامی توضیح میدهد که «... نه... گفتم که اگر نصفه شب، با چشمان نیمه باز، رفتی دستشویی و چشمات به وان و میله و لباس آویزان افتاد، فکر نکنی که کسی را در حمام، "دار" زدهاند!..»
Saturday, January 08, 2011
در عالم گشنگی
الان ساعت هشت شب روز شنبه است و فعلن که آلاخون-والاخون ام! امروز تاج سر گرامی خانوم های ایرانی مقیم آلبانی رو دعوت کرده و براشون قرمه سبزی و فسنجون درست کرده و برای بچه هاشون هم لازانیا! یک جمعی هستند که ماهی یک بار خونه هم می رند و من به شوخی می گم دوستان مسجدی نیوشا. عموما از ما بزرگترند... خلاصه من فعلن به دانشگاه تبعید شدم تا مهمانی این ها تمام شود... این جا هم در این سه طبقه دانشکده هیچ کس نیست و هیچ صدایی شنیده نمی شه به جز قار قور شکم من... الان من حدس می زنم که بانوان مسجدی دور هم نشستن و دارند فسنجون می خورند و نسخه شوهرهاشون رو می پیچند!.. به هر حال ... بگذریم.. تو ایران که بودیم از این جمع های خانومانه زیاد بود که اسم اش را می گذاشتند سفره ابوالفضل و امام حسن و .. بعد آقایون رو هم راه نمی دادند!.. طبیعتا آقایون هم چیزی معادل "سفره ابوالفضل مردونه" داشتند که اسم اش رو می گذاشتند "جلسه هیات مدیره!"... بعدها که جنبش های اجتماعی مختلف فعال شد این "سفره ها" و "جلسات هیات مدیره" ادغام شد و به "پارتی" تبدیل شد که البته جرم بوده و عامل استکبار است و نیروهای دلسوز هنوز همان رویه "سفره" و "جلسات هیات مدیره" را توصیه می کنند...
Thursday, December 09, 2010
مایکل
بعضی از دوستان فیس بوکی که در ایران هستند (و حتی برخی که در خارج اند) به دلایلی که خودشان بهتر می دانند اسم شان را در فیس بوک، مخفف می کنند یا عوض می کنند و عکس شان را هم گل و بوته می گذارند و یا اصلا عکس نمی گذارند... خلاصه گاهی بامزه می شود و البته گاهی هم که روی اعصاب است و نمی دانی کی به کی است... کسی با نام شکر ا.. قندی شما را اَد (اضافه) می کند و باید کلی زور بزنید تا اسم طرف را بفهمید که مثلا این آقای شکرا... قندی همان خانوم شوکت سمرقندی است!... خلاصه، دوستانند دیگر! گاهی می شود این احتیاط شان را درک کرد. البته فقط گاهی!
اما تاج سر با بصیرت مان در حالی که با فیس بوک شان کار می کنند می گویند: ببین دیگر چطور شده که بچه ها اسم هاشان را این قدر عوض می کنند که دیگر اصلا نمی شود فهمید کدام، کدام است...
می پرسم چه شده.
می گویند مثلا یکی هست که اسم اش را کرده "مایکل لاندِن" و عکس اش را هم کارتونی کرده است..
و من در پاسخ یادآوری می کنم که مایکل لاندِن یکی از هم کلاسی های دانشگاهمان است!.. و بنده خدا اسم اش همین است. آمریکایی است دیگر :)
اما تاج سر با بصیرت مان در حالی که با فیس بوک شان کار می کنند می گویند: ببین دیگر چطور شده که بچه ها اسم هاشان را این قدر عوض می کنند که دیگر اصلا نمی شود فهمید کدام، کدام است...
می پرسم چه شده.
می گویند مثلا یکی هست که اسم اش را کرده "مایکل لاندِن" و عکس اش را هم کارتونی کرده است..
و من در پاسخ یادآوری می کنم که مایکل لاندِن یکی از هم کلاسی های دانشگاهمان است!.. و بنده خدا اسم اش همین است. آمریکایی است دیگر :)
Tuesday, July 20, 2010
پنج دلار بده، بیست دلار بگیر
از خواب که بلند می شوم حدودا یک ساعتی طول می کشد که کامل بیدار شوم. دوستان می دانند! معمولا هم یکی دو ساعتی اخمو هستم و مثلا فکور!... حالا من را با این حالت و چای به دست فرض کنید که سرم در اخبار سایت هاست... چیزی می خوانم و با خودم می گویم «عجب روزگاری شده است، هوشیار نباشی سرت کلاه می گذارند..» در همان حال تاج سر گرامی که آماده رفتن به دانشگاه است به سراغم می آید و می گوید «یک پنج دلاری داری، یک بیست دلاری بهت بدم!».. با ترس و تعجب می گویم: «چـــــــــــــــی؟؟» می گوید «پنج دلار بده بیست دلار بدم!» .. خشکم زده است!
Saturday, June 12, 2010
برزیلِته 2
جمله جدبد تر تاج سر گرامی در ادامه پست قبلی این بود که "آها.. یادم افتاد که مارادونا لباس راه راه آبی و سفید می پوشید.. اما لباس برزیل زرد رنگ بود.. و گاهی هم زرشکی!!"
Thursday, June 10, 2010
برزیلِته!
آقای آفریقاییِ نازنینی هست این جا که کلید کلاس ها را دارد و تمیز و مرتب شان می کند. در این دیار فوتبال نفهم، این آقا، چند روزی لباس برزیل پوشیده است! تاج سر گرامی هم با دیدن اش گفته: امیدوارم برزیل در جام جهانی برنده شود و آن آقا شدیدا خوشحال و شادمان شده است!
حالا من می گویم: خوب، تاج سر گرامی، شما که آرزوی پیروزی برای برزیل کرده اید، سه تا بازیکن برزیل را لطفن نام ببرید.
ایشان می گوید: «کاری ندارد.. اولیش: رو ...» و یک دفعه -«رونالدو!.. بعدیش: هم که "پله" و سومی اش...»
می گویم: «و سومی اش؟»
می گویند: «همانی که معتاد بود..»
می گم: «مارادونا؟»
می گویند: «دقیقاً»
بعد از شفاف سازی های بعدی و توجیه این نکته که مارادونا برزیلی نیست و در نتیجه تعجب تاج سرگرامی، ایشان می گویند کسی بود در مایه های "بَه بَه" و "روبرتو!"... خلاصه با ارفاق قبول می کنیم! بگذریم از این که شاید من الان نتونم کلا اسم سه تا بازیکن را بگم که امسال در جام جهانی بازی می کنند... زمانی جام جهانی، زندگی بود...
حالا من می گویم: خوب، تاج سر گرامی، شما که آرزوی پیروزی برای برزیل کرده اید، سه تا بازیکن برزیل را لطفن نام ببرید.
ایشان می گوید: «کاری ندارد.. اولیش: رو ...» و یک دفعه -«رونالدو!.. بعدیش: هم که "پله" و سومی اش...»
می گویم: «و سومی اش؟»
می گویند: «همانی که معتاد بود..»
می گم: «مارادونا؟»
می گویند: «دقیقاً»
بعد از شفاف سازی های بعدی و توجیه این نکته که مارادونا برزیلی نیست و در نتیجه تعجب تاج سرگرامی، ایشان می گویند کسی بود در مایه های "بَه بَه" و "روبرتو!"... خلاصه با ارفاق قبول می کنیم! بگذریم از این که شاید من الان نتونم کلا اسم سه تا بازیکن را بگم که امسال در جام جهانی بازی می کنند... زمانی جام جهانی، زندگی بود...
Tuesday, May 25, 2010
کارهای بسیار جدی عصر امروز
کارهای امروز، عصر:
1- از پنج و نیم تا شش و نیم بعد از ظهر - فضا: بسیار جدی - فعالیت: دیدار با دانشجوی گرامی. دانشجوی محترم، از درس مربوطه، نمره "ناقص" گرفته اند و برای این که نیفتند باید تمرین ها را درست تحویل بدهد.
2- از شش و نیم تا هشت و نیم - فضا: دوباره؛ بسیار جدی - فعالیت: ادامه کار بر مقاله مرور ادبیات و انجام اصلاحاتی که استاد خواسته اند. باید مقاله هر چه سریع تر تمام شود.
3- از هشت و نیم تا نه - فضا: بسیار جدیِ جدیِ جدی - فعالیت: شکلک درآوردن پشت پنجره کلاسی که تاج سر عزیز در آن تدریس می کنند!
1- از پنج و نیم تا شش و نیم بعد از ظهر - فضا: بسیار جدی - فعالیت: دیدار با دانشجوی گرامی. دانشجوی محترم، از درس مربوطه، نمره "ناقص" گرفته اند و برای این که نیفتند باید تمرین ها را درست تحویل بدهد.
2- از شش و نیم تا هشت و نیم - فضا: دوباره؛ بسیار جدی - فعالیت: ادامه کار بر مقاله مرور ادبیات و انجام اصلاحاتی که استاد خواسته اند. باید مقاله هر چه سریع تر تمام شود.
3- از هشت و نیم تا نه - فضا: بسیار جدیِ جدیِ جدی - فعالیت: شکلک درآوردن پشت پنجره کلاسی که تاج سر عزیز در آن تدریس می کنند!
Friday, December 25, 2009
تکلیف های دانشجویان بی نوا
تاج سر گرامی که به استاد گرامی کمک می کند، برنامه کلاسی را تهیه کرده تا به دانشجوها داده شود. در مقابل هر روزی هم با دقت خاص نوشته که دانشجویان تمرین (assignment) شماره چند را باید بدهند. جدولی را مجسم کنید که یک هر سطرش به این صورت است: روز فلان، موضوع: cost benefit analysis و تمرین: assignment 5 و الی آخر. فقط مشکل این بوده که به دلیل این که در جدول جا نبوده کلمه assignment را مخفف نموده و از سه حرف اول استفاده کرده است!..
--
تاج سرگرامی: باباجان.. توی دفترچه ام نوشته بودم. استاد گفت به جاش بنویس P1 و P2 و... بزرگ اش چرا می کنی؟!
--
تاج سرگرامی: باباجان.. توی دفترچه ام نوشته بودم. استاد گفت به جاش بنویس P1 و P2 و... بزرگ اش چرا می کنی؟!
Tuesday, December 15, 2009
Monday, October 12, 2009
زن گرفته؟!
تاج سر گرامی از اون اتاق با هیجان و بلند می گه: نوبل اقتصاد، زن گرفته!
با هیجان می گم: چــــــــــــــی؟؟ زن گرفته؟! کی؟
آرام تر و شمرده تر می گه: جایزه نوبل اقتصاد "رو" یک زن گرفته!
می گم: آها...
با هیجان می گم: چــــــــــــــی؟؟ زن گرفته؟! کی؟
آرام تر و شمرده تر می گه: جایزه نوبل اقتصاد "رو" یک زن گرفته!
می گم: آها...
Saturday, May 30, 2009
از اون اتاق
تاج سر گرامی از آن اتاق و با هیجان: واااای.. یکی از دوستای دوران ابتدایی رو توی فیس بوک پیدا کردم!!
من از اون یکی اتاق: چه خوب!
تاج سر: الان «سن خوزه» است.
من با اندکی مکث: «سرخورده» است؟!.. بنده خدا!..
من از اون یکی اتاق: چه خوب!
تاج سر: الان «سن خوزه» است.
من با اندکی مکث: «سرخورده» است؟!.. بنده خدا!..
Friday, February 13, 2009
آگهی
با تاج سر گرامی در مورد مشکلات بچه داری صحبت می کنیم و این که بچه بزرگ کردن هزار و یک سختی دارد. اصلا همان سال های اول را مجسم کنید و شب بیداری ها و تمیز کردن و غیره. طبیعتا با این توصیف ها به این نتیجه می رسیم که مغز خر نخورده ایم که؛ می شود به جای بچه دارشدن، یک بچه ده ساله را به بچگی قبول کرد! از شر مشکلات بزرگ کردن نوزاد راحت می شویم... بعد فکر می کنیم می بینیم نه بابا تازه اول مشکلاته! مدرسه رفتن؛ دعوا کردن سر کوچه؛ شکستن شیشه همسایه و ... بعد یک کم فکر می کنیم.. می گیم حوب یک بارکی آدم یک بچه بیست سی ساله به سرپرستی قبول کنه! چرا که نه.. مشکلاتش خیلی کمتره.. بعد فکر می کنیم حالا یک بچه بیست تا سی ساله از کجا بیاریم؟.. آها.. چه کسی بهتر از خوانندگان عزیز این وبلاگ!
خلاصه خانواده نوید سه هزار و تاج سر مربوطه به دنبال یک بچه سی ساله هستند که لطفا با ادب، تپل و موپول و درس خوان باشد. جوک بی تربیتی هم بلد نباشد... مانند هر پدر و مادر فداکار دیگر، ما هم می خواهیم که بچه گرامی حتما بزرگ شدنی دکتر شود. آن هم نه از این دکتر الکی ها. دکتر راستکی: یعنی پزشک! می خواهیم جلوی فامیل حسابی پزش را بدهیم! ضمنا، بچه عزیز، لطفا معتاد هم نباشد!!.. داوطلبان گرامی می توانند در روزهای غیر تعطیل با در دست داشتن کپی دفترچه بسیج اقتصادی و ریز نمرات به آدرس اینجانب مراجعه کنند. امضا: پدر و مادر فداکار!
خلاصه خانواده نوید سه هزار و تاج سر مربوطه به دنبال یک بچه سی ساله هستند که لطفا با ادب، تپل و موپول و درس خوان باشد. جوک بی تربیتی هم بلد نباشد... مانند هر پدر و مادر فداکار دیگر، ما هم می خواهیم که بچه گرامی حتما بزرگ شدنی دکتر شود. آن هم نه از این دکتر الکی ها. دکتر راستکی: یعنی پزشک! می خواهیم جلوی فامیل حسابی پزش را بدهیم! ضمنا، بچه عزیز، لطفا معتاد هم نباشد!!.. داوطلبان گرامی می توانند در روزهای غیر تعطیل با در دست داشتن کپی دفترچه بسیج اقتصادی و ریز نمرات به آدرس اینجانب مراجعه کنند. امضا: پدر و مادر فداکار!
Subscribe to:
Posts (Atom)