امروز «باز باران» رو برای الینا میخوندم. سراپا گوش بود. چشم تو چشم نِگام میکرد.... احساس کردم که دارم راز بزرگی رو بهش می گم وقتی رسیدم به آخر شعر: «زندگانی، خواه تیره خواه روشن، هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا»...امروز مفهوم کلمههام رو نمی فهمید اما نگاهش خوشحال بود و کنجکاو... کاش بزرگ که شد فارسی اونقدر بلد باشه که بره شعر باز باران رو بخونه و رازی رو که بهش گفتم برای خودش یادآوری کنه....
No comments:
Post a Comment