Sunday, September 30, 2012

رازی که به گوش الینا می‌خوندم

ام‌روز «باز باران» رو برای الینا می‌خوندم. سراپا گوش بود. چشم تو چشم نِگام می‌کرد.... احساس کردم که دارم راز بزرگی رو بهش می گم وقتی رسیدم به آخر شعر: «زندگانی، خواه تیره خواه روشن، هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا»...امروز مفهوم کلمه‌هام رو نمی فهمید اما نگاهش خوشحال بود و کنجکاو... کاش بزرگ که شد فارسی اونقدر بلد باشه که بره شعر باز باران رو بخونه و رازی رو که بهش گفتم برای خودش یادآوری کنه....

No comments: