Thursday, July 11, 2013

لحظه‌های متفاوت (2)

اِلینا زودتر از همیشه خوابید. یعنی خوابش بُرد. اگر دستِ خودمان بود، یک ساعت بیشتر بیدار نگهش می‌داشتیم. بعد هم ساعت نه و نیم شب بیدار شد. و گریه و اصرار که من می‌خوام از این اتاقِ خواب بیرون بیام. سفره افطار هنوز پهن بود. کمی بازی‌های آرام کردیم. ولی سرحال‌تر می شد! شنگول و لبخندزنان از مبل بالا و پایین می‌پرید. حدود 10 شب بود که تصمیم گرفتم - من و الینا - دو نفری، برای یک قدم‌زنی در محوطه ساختمان برویم. محوطه گل‌کاری‌شده زیبایی داریم با یک پلیس تمام وقت... هوا مرطوب بود. همه جا آرام. الینا آرام روی کالسکه نشسته بود و چراغ‌های محوطه را نگاه می‌کرد. من هم آرام برایش حرف می‌زدم. حرف‌هایی که می‌دانم متوجه نمی‌شود؛ اما هردوی‌مان را آرام می‌کند... از اسباب‌کشی‌مان از شهر بوستون گفتم. از روزهای ماه رمضان و چرا بابا و مادربزرگ روزه‌اند و مامان که شیر می‌دهد روزه نیست.... آن قدر من و کالسکه راه رفتیم  (و آن قدر من حرف زدم!) که اِلینا چشم‌هایش را بست؛ خوابش بُرد. وقتی رسیدیم خانه، مادر و مادربزرگش هم خواب بودند....


No comments: